#پسران_بد__پارت_35

- راستي تو از کجا خبردار شدي؟

بامداد – من؟...من زنگ زدم موبايلت، باهات کار داشتم.خواهرت جواب داد و گفت چه اتفاقي افتاده.البته شايان هم اومده منتها از بابات ترسيد، براي همين مونده توي حياط بيمارستان.من هر چند دقيقه بهش اس ميدم که حالت چطوره...منتظر فرصته که بياد پيشت.

- الان ساعت چنده؟

بامداد – حدودا هفت صبح.

- نميري خونه؟

بامداد – نه، فعلا مي مونم.در حال حاضر تنها نموني بهتره.

- يه جوري حرف مي زني انگار من يه مريض رواني ام!

بامداد – نه...مريض رواني نيستي.من فقط دارم بر اساس حرفايي چهار تا شاهد زنده حرف مي زنم.

- اونا هم دارن اشتباه مي کنن.من حتي به خودکشي فکر هم نکرده بودم!

بامداد – باشه بابا، تو درست ميگي.حالا هم که چيزي نشده.من فقط مي خوام پيش دوستم بمونم، اشکالي داره؟!

بامداد توي اتاق موند و ديگه حرفي نزديم تا اينکه من خيلي زود خوابم برد... .

حالم بهتر بود و ظهر از بيمارستان مرخص شدم. بامداد هم تونسته بود بابا رو بپيچونه و بفرستش خونه و بلاخره تونستم يه نفس راحتي بکشم.قرار شد بامداد به بابام اينا بگه که من تا غروب مرخص نميشم،مي خواستم اين چند ساعت رو بدون اعصاب خُردي سر کنم.با اينکه کاري نکرده بودم ولي خجالت مي کشيدم.يکي نيست بگه آخه ابله اين چه حرفي بود زدي؟! حالا نميشد روش هاي خودکشي ارائه ندي؟! اما تقصير من چيه؟! کف دست بود نکرده بودم که...! همه ي اينا از بدشانسيمه.

ساعت دوازده و نيم بود که رسيديم خونه ي شايان.

- از امشب باز داستان دارم با بابام... .

شايان – حالا خودمونيم،واقعا قضيه اتفاقي بود؟!

- آره به قرآن! وقتي خوابيدم کنار بخاري همه چي عادي بود...تازه من اگه مي خواستم خودکشي کنم شب قبلش نمي نشستم بگم بهترين روشِ خودکشي خفگي با گازه!!! عجب سوتي اي دادم...!

شايان – ابله، اين چه حرفي بود زدي؟!

- باور کن از صبح تا حالا دارم اين سوال رو از خودم مي پرسم.

بامداد – به نظرم زيادي داري سخت مي گيري.حالا کاريِ که شده.اصلا گيرم که خودکشي کرده باشي، ديگه خانواده ت که نميان باهات کُلنگي برخورد کنن.طبيعتا بايد برن تو فاز دلسوزي.


romangram.com | @romangram_com