#پسران_بد__پارت_34

نمي خواستم بابا اينا متوجه بشن حرفاشون رو شنيدم.رفتم بيرون و زنگ زدم.شبنم اومد و درو واسم باز کرد.وقتي وارد خونه شدم،همه ساکت شده بودن و ديگه از جرو بحث خبري نبود.سرمو انداختم پايين و بهشون سلام دادم و فورا رفتم توي اتاق.

نشستم و به ديوار تکيه دادم.مونده بودم تهديدهاي بابا رو جدي بگيرم يا نه! تا حالا نگفته بود از خونه بيرونم مي کنه...اگه بندازتم بيرون که بدبخت شدم رفته.آخرش هم بايد برم پيش همون شايان.کارم به کارتن خوابي نکشه خيلي شانس اوردم! آخه وقتي بابا يه حرفي مي زنه تا تهش ميره.مگه اينکه بگردم دنبال کار، که اونم بعيد مي دونم گيرم بياد... .

براي خلاص شدن از شر اين افکار، از توي کيفم صفحه اي که بامداد بهم داده بود رو بيرون اوردم.سعي کردم فکرم رو آزاد کنم.سنگ رو گذاشتم وسط صفحه و انگشتم رو بدون فشار روي سنگ قرار دادم.سوال رو توي ذهنم تکرار کردم چون نيازي نيست براي حرف زدن با ارواح فرياد کشيد! به عنوان اولين سوال پرسيدم :" آيا کسي اينجا هست؟" چند ثانيه صبر کردم و سوالم رو دوباره تکرار کردم اما جوابي نرسيد.سنگ هيچ حرکتي نمي کرد.دو سه ساعتي رو همينجوري سپري کردم و سوال هاي اين چنيني مي پرسيدم اما از جواب خبري نبود.شديدا خسته بودم.حوصله ي شام خوردن رو هم نداشتم...هر چند کسي هم منو براي شام صدا نکرد! البته همون بهتر...اگه مي رفتم واسه شام همون ماجراي شغل و خرجي و اين جور چيزا مطرح ميشد و مجبور بودم داد و فريادهاي بابا رو تحمل کنم.

هواي اتاق سرد بود و احساس سرما مي کردم، براي همين بخاري رو يه کم بيشتر کردم و بدون اينکه زحمت عوض کردن لباس هامو به خودم بدم کنار بخاري پلاس شدم و خيلي زود خوابم برد.

سوزش شديدي توي چشم هام احساس مي کردم.حس مي کردم نفسم بالا نمياد.به زور چشم هامو باز کردم.اصلا باورم نميشد.در کمال تعجب روي تخت بيمارستان دراز کشيده بودم.به جز خودم کس ديگه اي توي اتاق نبود.به خاطر تنگي نفس دو سه بار سُرفه کردم که بامداد وارد اتاق شد.

نگران به نظر مي رسيد.سريع خودشو به من رسوند و با تعجب پرسيد : احمق بي شعور! چجوري تونستي همچين کاري کني؟!

اصلا نمي فهميدم در مورد چي حرف مي زنه،با بدبختي جواب دادم : چه کاري؟

بامداد – خودتو به خريت نزن!

- من يادمه توي اتاقم خوابيده بودم...همين!

بامداد – مسخره ي رواني، بايد همون لحظه ميومدي پيش ما...نه اينکه...اَه...اصلا چطوري تونستي به خودکشي فکر کني؟!

با حرف بامداد نزديک بود حسابي جا خوردم.کِي خودکشي کرده بودم که خودم خبر نداشتم؟!در حالي که سرفه ها اجازه نمي دادن درست حرف بزنم ،جواب دادم : من خودکشي نکردم!

بامداد – بسه ديگه، فيلم کردي ما رو ؟! تک تک اعضاي خانواده ت دارن ميگن وارد اتاقت شدن و ديدن که شلنگ گاز رو عمدا از لوله جدا کردي...گاز هم با فشار وارد اتاقت ميشده،کل خونه تون رو بوي گاز پُر کرده بود! اگه من همچين کاري کرده بودم تو چه فکري مي کردي؟

هر چي فکر مي کردم يادم نميومد که شلنگ گاز رو از لوله ش جدا کرده باشم...امکان نداشت.

- الان بابام اينا کجان؟!

بامداد – مامانت و خواهرات رو که به زور فرستاديم رفتن، فقط بابات اينجاست.

- خيلي عصبانيه؟

بامداد – الان که من ديدمش زياد عصباني نبود، بيشتر ناراحت بود.

- واي ... مطمئنم اگه دستش بهم برسه تيکه تيکه ام مي کنه.

بامداد – نه...اينجوريا هم نيست.نگران نباش.تا چند روز که کاري باهات نداره،بعدش هم خدا بزرگه.


romangram.com | @romangram_com