#پسران_بد__پارت_33

- آهان، آره يادمه...سه چهار سال پيش بود،خب؟!

شايان – چند روز پيش فهميدم بچه دارم.

حسابي شوکه شدم و دوباره گفتم : چي؟!

شايان که سرگرم کشو بود با آرامش گفت : هيچي ديگه، چند روز پيش ديدمش و ... .(و جمله ش رو ادامه نداد، اصلا عين خيالش نبود.)

من و بامداد از تعجب نزديک بود شاخ دربياريم.من که مجله توي دستم خشک شده بود.خودم هم نمي دونستم از دست شايان عصباني ام يا ناراحت! شايد هم هر دوش، نمي دونم... ولي اصلا ازش توقع همچين چيزي رو نداشتم.جالب اينجاست که چقدر هم نسبت به اين موضوع خونسرد و بي تفاوت بود!!

شايان بدون توجه به ما از داخل کشو يه بسته برداشت و رفت.

بامداد – شوخي مي کرد ديگه، نه؟!!

- نمي دونم! قيافه ش که اينجوري نشون نمي داد... .

تا نيم ساعت همه مون ساکت بوديم.توي اون مدت همش در مورد شايان فکرهاي ناجور به ذهنم مي رسيد.اعصابم به هم ريخته بود.بلند شدم و از هر دوشون خدافظي کردم و راهي خونه شدم.

توي راه خونه همش به اين فکر مي کردم که چقدر احمق بودم که صميمي ترين دوستم رو نشناختم! اصلا نمي تونستم با اين مسئله کنار بيام.دوستي با دخترها يه بحثه که زياد هم باهاش مشکل ندارم اما اين جور مسائل اصلا قابل تحمل نيست...خيلي نامرديه!

بعد از کلي پياده روي به خونه رسيدم.زنگ نزدم چون حوصله نداشتم منتظر وايسم تا يکي بياد درو باز کنه.آروم کليد انداختم وارد راهرو شدم.به محض ورود متوجه صداي بابا شدم.احتمال دادم که با مامان دعواش شده باشه.بدون اينکه وارد خونه بشم،کنار در هال ايستادم و به حرفاشون گوش کردم.مامان سعي مي کرد بابا رو آروم کنه...با بابا عصبانيت گفت :" از صبح تا شب ميره پي ولگردي، کار و زندگي ش شده همين."

بـــله...موضوع خودمم.ترجيح دادم داخل نرم.همونجا کنار در ورودي وايساده بودم به حرفاشون گوش مي کردم... .

بابا – پسراي مردم ميرن بهترين رشته و بهترين دانشگاه، اونوقت پسر ما چسبيده به هنر و جن و روح! حالا اگه درس هم بخونه من حرفي ندارم...اين شبانه روزي ميره پيش اون دوستاي علافش.

مامان – اينجوري هم که تو ميگي نيست...

بابا – دقيقا همينجوريِ.من هم سن اين بودم يه زندگي رو مي چرخوندم.دستم تو جيب خودم بود، نه اينکه چشمم به دست بابام باشه.به خدا اگه همينجوري پيش بره از خونه مي ندازمش بيرون.

مامان – اين بيچاره که با تو کاري نداره، انقدر بهش پيله نکن! مي خواي بچه مو از خونه فراري بدي؟

بابا – من کاري به اين کارا ندارم.از قول من بهش بگو به فکر کار و زندگي باشه، وگرنه من مي دونم و اون.

اون از شايان، اينم از بابام... .واقعا براي خودم متاسفم.مطمئنم مشکلِ بابام همين يه لقمه نونيه که به من ميده وگرنه کار و زندگي و رشته و اين چيزا همش بهونه ست.

مامان و بابا همچنان داشتن با هم جر و بحث مي کردن که يهو شبنم در هال رو باز کرد.با ديدن من حسابي جا خورد.در هال رو بست و چند ثانيه سکوت بين مون برقرار شد تا اينکه خيلي آروم گفتم : من دوباره ميرم بيرون و زنگ مي زنم، تو بيا درو باز کن.


romangram.com | @romangram_com