#پسران_بد__پارت_32
ساعت شش بعد از ظهر بود.گوشه ي اتاق نشسته بودم و به مجله ي توي دستام خيره شده بودم.نيم ساعتي ميشد که سرگرم خوندن بودم.صداي زنگ، سکوت خونه رو شکست و شايان رفت تا درو باز کنه.
چند ثانيه بعد شايان به همراه بامداد وارد اتاق شدن.بر خلاف چيزي که فکر مي کردم بامداد زياد خوشحال نبود.
- سلام، صفحه رو گرفتي؟
بامداد – سلام، آره گرفتم.
- خب؟! پس چرا انقدر پَکَري؟
بامداد – چند ساعت باهاش وَر رفتم ولي نتيجه اي نداد (صفحه رو از توي کيفش بيرون اورد و گفت ) بيا تو ببرش شايد واسه تو کار کرد.
صفحه رو ازش گرفتم.تقريبا شبيه همون چيزي بود که فکر مي کردم.يه صفحه ي چوبي با يه سري نقش و نگار وسطش والبته يه سنگِ سه ضلعي.
- اين سنگه چيه؟
بامداد – اينو مي ذاري روي صفحه و انگشت اشاره ت رو مي ذاري روش.اساسا بايد خودش حرکت کنه.
- آهان، حکم همون نعلبکي خودمون رو داره... .
بامداد – آره ديگه.به جاي اينکه نعلبکي بذاري بايد از اين استفاده کني.
- باشه، دستت درد نکنه.
بامداد – خواهش مي کنم.
بامداد کاپشنش رو در اورد و روي زمين دراز کشيد.منم به مجله خوندن ادامه دادم.چند لحظه بعد شايان با يه سيني چايي اومد.سيني رو گذاشت کنار ما و رفت سمت کشوي کمدش.انگار دنبال چيزي مي گشت.
شايان – داروين يادته چند وقت پيش من با يه دختره دوست بودم؟!
- کدوم؟
شايان – همون دختره که اسمش خورشيد بود.
romangram.com | @romangram_com