#پسران_بد__پارت_31

استاد يه چشم غره به شايان رفت، اما ديگه چيزي نگفت.در واقع جلوي پُررو بازي هاي شايان کم اورد.البته اين رفتار شايان براي من يکي که هيچ تعجبي نداره.از همون بچگي همين اخلاق هارو داشت.توي مدرسه هم هميشه با معلم ها کل کل مي کرد.اما هيچوقت جوري حرف نميزنه که توش رگه هايي از خشونت و بي احترامي باشه...با پنبه سر مي بُره.

بعد از کلاس دوباره برگشتيم توي حياط دانشگاه.جا براي نشستن نبود براي همين مجبور شديم وايسيم.

- شايان تو خيلي پُررويي.

شايان – به تو هيـــــچ ربطي نداره.

من زدم زير خنده که يهو بامداد آروم گفت : بچه ها اون پسره که اونطرف تنها وايساده، همونيه که گفتم جديدا اومده توي کلاس ما.همون که قيافه ش يه جوري بود...فقط تابلو نگاه نکنيد!

من و شايان يه جوري که تابلو نباشه به پسره نگاه کرديم.دو سه متري از ما فاصله داشت اما مي تونستيم چهره ش رو واضح ببينيم.پوستش خيلي سفيد و شفاف به نظر مي رسيد.موهاش هم نسبتا بور بود، اما رنگ چشم هاش مشکي بود که اصلا با صورتش همخوني نداشت.

شايان – چقدر شيربرنجه!!

بامداد – آره...موافقم.

- حالا اسمش چي هست؟!

همين لحظه دو تا از بچه هاي کلاس به ما رسيدن.بعد از سلام و احوالپرسي، بامداد اسم پسره رو ازشون پرسيد.اونا هم گفتن که اسمش حاميه... حامي اسکندري.

شايان – چه باکلاس!

- بچه ها، به نظرتون داره حرف هاي ما رو مي شنوه؟

بامداد – فکر نکنم، براي چي؟

- آخه زُل زده به ما.

دو تايي خيلي آروم برگشتن و به پسره نگاه کردن و ديدن همونجوريه که من ميگم.

شايان – همين الان نظرم عوض شد، فکر کنم داره مي شنوه!

بامداد – خب بچه ها، من بايد برم ... جايي کار دارم.داروين تو هم غروب بيا خونه ي شايان تا صحفه رو بهت بدم.

- باشه.

بامداد با ما خدافظي کرد و فورا رفت.منم تصميم گرفتم ديگه خونه نرم و تا غروب پيش شايان بمونم.خونه رفتن چه فايده اي داره؟! يا مجبورم با شيرين کل بندازم، يا با بابا بجنگم، يا اينکه مامان يهو بپره توي اتاق و بهش توضيح بدم که دارم با خودم حرف مي زنم و از ارواح سرگردان خبري نيست!


romangram.com | @romangram_com