#پسران_بد__پارت_30

بامداد – امروز ميرم صفحه رو تحويل مي گيرم.

- ايول.

شايان – مرض و ايول! تو همينجوري هم مخت تاب داره، چه برسه به اينکه از اين صفحه ها هم بهت بدن...اما من که ديگه نصيحت تون نمي کنم،از قديم گفتن نرود ميخ آهني در سنگ.

- بسه ديگه نمي خواد پند بدي.پاشيد بريم سر کلاس، الان شروع ميشه.

سه تايي رفتيم سر کلاس و کنار هم توي رديف هاي آخر نشستيم.خيلي زود استاد وارد کلاس شد.اما عصباني به نظر مي رسيد.کيفش رو از فاصله ي نه چندان دوري پرت کرد روي ميز و زل زد به بچه ها.فکر کنم به خاطر امتحانايي باشه که هفته ي پيش ازمون گرفت.من که افتضاح دادم،البته تعجبي نداره چون کار هميشگي مه.اما تقصير خودش بود، آخه کي اول ترم امتحان اونجوري مي گيره؟!

استاد – امتحاناتتون افتضاح بود،اگه همينجوري پيش بريد همه تون مشروط ميشيد...(و با افسوس گفت ) اين کلاس از اون کلاس هاست که هر پونصد سال يه بار ظهور مي کنه!

سه ساله که همش همين رو ميگه.دوباره به بچه ها نگاه عاقل اندر سفيهي انداخت و با عصبانيت گفت : سرتون رو مثه لک لک کردين زير برف و نمي خوايد درک کنيد.

همه ي بچه ها خودشونو کنترل کردن که نخندن.ما سه تا هم خودمون رو جمع و جور کرديم اما شايان مثل هميشه طاقت نيورد و خيلي جدي گفت : استاد، کبک.

استاد – بله؟!

شايان – کبک سرشو مي کنه زير برف،شما فرمودين لک لک.

استاد – آقاي احمدي، لازم نکرده شما غلط املايي منو بگيرين! شمايي که برگه ي امتحاني تون مايه ي آبروريزي هر چي دانشجوئه.

استاد رفت سر کيفش و برگه هامون رو بيرون اورد.

شايان – ببخشيد، باور بفرمائيد اگه مي دونستم انقدر ناراحت ميشيد نمي گفتم.

برگه ي شايان رو پيدا کرد و گفت : بگم چند شدي؟

شايان – نه استاد.

استاد دوباره با تهديد گفت : بگم؟!

شايان – من که راضي نيستم ولي هر چي خودتون صلاح مي دونيد.

استاد – هشت... .

شايان – خب...اونقدر ها هم بد نيست.شما يه جوري گفتين من فکر کردم صفر شدم.


romangram.com | @romangram_com