#پسران_بد__پارت_29

توي همين فکرها بودم و داشتم با خودم حال مي کردم که نگاهم به کوه رو به روم افتاد.ظرف چند ثانيه يه نقطه ي نوراني روي قله ي کوه ايجاد شد.شبيه آتيش بود.دقيقا همونجايي بود که دو شب پيش ديده بودم.تنها چيزي که به ذهنم رسيد اين بود که هر کي اون آتيش رو روشن مي کنه واقعا خره! توي اين ظلمات چجوري مي خواد از کوه پايين بياد؟!

يک ساعتي همونجا کلي با خودم بگو بخند کردم و دوباره برگشتم خونه.تا زماني که روي پشت بوم بودم اون نور سرجاش بود ،زياد برام اهميتي نداشت.

وقتي برگشتم بابا و شيرين همچنان جلوي تلويزيون نشسته بودن.ديگه من به جاي اونا خسته شده بودم!به تلويزيون نگاه کردم و ديدم داره کشتي کج ميذاره.خودم هم رفتم و با فاصله اي دورتر از اونا نشستم.داشت بازي آندرتيکر و رندي اُرتن رو نشون ميداد.بازيش قديمي بود.يه لحظه به ذهنم رسيد که هيکل بابا شباهت زيادي به آندرتيکر داره...اما نه! اين ديگه اغراقِ.آندرتيکر بالاي دو مترِ.ولي انصافا از نظر قد به رندي ارتن شباهت عجيبي داره.يه مشت به من بزنه ديگه بلند نميشم.البته قبلا ازش کتک خوردم ولي جوري نبوده که ديگه بلند نشم.کتک هايي که خوردم بيشتر در حد کمربند بودن...که جاي شکرش باقيه!

شب موقع خواب به پشت گرمي بامداد، تمرين و اين بساط ها رو هم بي خيال شدم.موبايلم رو گذاشتم سر ساعت هفت صبح تا به کلاس باحال ترين استاد دانشگاه مون برسم...و خيلي زود خوابم برد.

صبح قبل از اينکه موبايلم زنگ بزنه بيدار شدم.چند دقيقه سر جام نشستم تا خوابم کاملا بپره.ياد استاد مدني افتادم و ناخودآگاه خنده م گرفت.از وقتي وارد دانشگاه شديم با اين استاد کلاس داشتيم.استاد مؤمني ولي حيف که سوتي زياد ميده!هميشه وقتي من و شايان و بامداد تقلب مي کنيم ميگه "شيطان رو از خودتون دور کنيد" اما تلاش ديگه اي براي اينکه تقلب نکنيم،انجام نميده.از بين ما با شايان خيلي خصومت داره.

توي همين فکرها بودم که يهو مامان در اتاق رو باز کرد و گفت : با کي حرف مي زدي؟

ديگه واقعا براي مامان نگران شدم... .

- مادر من، من که حرفي نزدم!

مامان – واقعا؟! پس اون صداي کي بود که من شنيدم؟

- من نمي دونم، در هر صورت صداي من نبود.حتما خيالاتي شدي.

مامان – چه مي دونم والله...! پاشو بيا صبحونه ت رو بخور.

مامان مي خواست در اتاق رو ببنده که گفتم : مامان! راستي ديشب که رفتم سر پشت بوم ديدم اين همسايه بغلي داره از دودکش به حرف هاي ما گوش ميده.

مامان اولش علامت تعجب شد و بي درنگ گفت : اينو به بابات نگو وگرنه خون به پا مي کنه، من خودم يه جوري حالي شون مي کنم.

- باشه.

چند دقيقه بعد رفتم توي آشپزخونه و يه چايي خوردم و راهي دانشگاه شدم.

با دقت به محوطه ي دانشگاه نگاه کردم.شايان و بامداد روي نيمکت نشسته بودن و داشتن شيرکاکائو مي خوردن.رفتم و کنارشون نشستم.

- شماها خسته نميشين انقدر شيرکاکائو مي خورين؟

شايان – داروين عجب اخلاق گندي پيدا کردي! چرا ديگه سلام نميدي؟!

- بس که بابام گير داده آلرژي پيدا کردم، تو ديگه پيله نکن.تازه ما ديروز همديگه رو ديديم،بي خيال! داشتم چي مي گفتم ؟! آهان، راستي چه خبر؟!


romangram.com | @romangram_com