#پسران_بد__پارت_27

- جات خالي از صبح نشستيم پاي پلي استيشن.

شبنم – واقعا زحمت کشيدي! کي مي خواي بزرگ شي؟

- باور کن بازيش بالاي 18 سال بود.اينارو ولش کن،يه چيزي بده من بريزم توي اين خندق بلا، از صبح چيزي نخوردم.

شبنم مشغول گرم کردن غذا شد.

- راستي مامان کجاست؟

شبنم – رفته ختم.

- ختم کي؟

شبنم – پسر يکي از همسايه هاي کوچه پشتي.

- خدا بيامرزش،راحت شد. دست راستش بياد زير سر من.

شبنم – مرض!

- بابا چرا انقدر زود برگشته؟!

شبنم – ماشينش خراب شده.گذاشتش توي تعميرگاه شرکت و برگشته.

اينم از شانس قشنگ منه! عکس العمل خاصي نشون ندادم که يه وقت شبنم ناراحت نشه.آخه خواهرهاي من خيلي بابايي تشريف دارن.شبنم غذا رو برام کشيد و خودش رفت.

مشغول غذا خوردن بودم که شنيدم مامان اومد.بعد از چند دقيقه که حسابي از خجالت خودم در اومدم رفتم پيش بابا و بقيه که سلامي بهشون بدم که يه وقت خدايي نکرده سلام خون شون پايين نياد.همه جلوي تلويزيون نشسته بودن.مامان خيلي توي فکر بود و ناراحت به نظر مي رسيد اما بقيه حواسشون کاملا به تلويزيون بود.

سلام کردم و کنار شبنم نشستم.بابا که اصلا تحويل نگرفت،کلا منو ريز مي بينه.براي اينکه اين وسط ابراز وجود کرده باشم رو به مامان گفتم : رفته بودي ختم؟!

مامان – آره، پسر خانوم فلاحي فوت کرده.

- خدا بيامرزش، چند سالش بود؟

مامان – بيست و دو سال.از تو يه سال کوچيکتر بود.

شيرين – براي چي مُرده؟


romangram.com | @romangram_com