#پسران_بد__پارت_19
شايان – فکر کردي به خاطر مرامش اين حرفو زد؟!نه دوست خوبم، اين مي ترسه بري اونجا و نفله بشي اونوقت بابات بياد از ما دو تا انتقام بگيره.
- اولا که اصلا هم اينجوري نيست.در ثاني شماها خيلي به باباي من گير ميدين ها!!
شايان – گير نميدم، حقيقت رو ميگم.
شايان مثه چي از باباي من مي ترسه ! وقتي مدرسه مي رفتيم هميشه من و شايان به خاطر شيطنت هامون دمِ دفتر بوديم و گاهي اوقات باباهامون رو مي خواستن.باباي شايان که هميشه مي پيچيد!! مي موند باباي من، اونم همه چيز رو از چشم شايان ميديد.چند بار هم پيش اومده که بابام شايان رو تهديد کرده که با من نگرده.بيشتر از صد بار هم به خودم گفته.مخصوصا از وقتي که فهميده شايان سيگار مي کشه بدتر هم شده.ولي اين مخالفتش به هيچ وجه براي من قابل درک نيست، آخه ناسلامتي من پسرم!!
بامداد – بلاخره چي کار مي کني؟! تصميمت قطعيِ يا نه؟
- بهت ميگم.بايد يه کم بيشتر روش فکر کنم.
شايان – راستي يه پسرِ جديدا اومده کلاس ما،ديدينش؟!
- نه... .
شايان – از بچه ها شنيدم انتقالي گرفته و اومده اينجا.اسمش رو نمي دونم ولي قيافه ش يه جوريِ.
بامداد – چجوريِ؟!
شايان – آدم مي مونه بگه خوشگلِ يا زشت؟! خيلي هم تخسِ.
- الان توي کلاس بود؟!
شايان – آره.آخر کلاس نشسته بود،شما نديدينش؟
- من که حواسم نبود.
بامداد – منم نديدم.چيش واست جالبِ؟!
شايان – به نظرم قيافه ش يه جوري بود،مشکوک ميزد.
بامداد – يادت باشه هر وقت ديديش بهم نشونش بدي.
شايان – باشه.
اونروز کلاس ديگه اي نداشتيم.من هم که حوصله ي خونه رفتن نداشتم،تصميم گرفتم برم خونه ي شايان.بامداد هم خونه ي خودشون نرفت و با ما اومد.تمام مسير رو پياده رفتيم چون فاصله ي بين دانشگاه تا خونه ي شايان خيلي سرسبزِ.ما هم که عجله اي براي رسيدن نداشتيم.توي راه يکي دو نخ سيگار از شايان گرفتم و دود کردم تا موقع خونه رفتن بوش بپره.
romangram.com | @romangram_com