#پسران_بد__پارت_18

بامداد – يارو خوشتيب بود؟

- اِي...بد نبود.به نظرم معمولي بود ولي شبنم که خيلي خوشش اومده بود.مي گفت قدش اندازه ي بابامِ و اين حرفا... .

بامداد – جدي؟

- نه بابا، چرت مي گفت.فوق فوقش اندازه ي من باشه.تازه وقتي کنار هم وايساده بوديم يه خرده از من هم کوتاه تر بود.

بامداد – پس مثه اينکه خواهرت خيـــلي خوشش اومده.

- اوه، چه جورم!

چند لحظه بعد شايان اومد و به زور بين من و بامداد نشست.

- مرض داري؟

شايان – نه،سردمه.گفتم بين شما بشينم گرم بشم.راستي سر کلاس چي داشتي مي گفتي؟

- آهان،خوب شد گفتي.مي خواستم بگم ما که اين همه تمرين کرديم و فايده نداشت،بهتره روش هاي قديمي تر هم امتحان کنيم.

بامداد – مثلا؟

- مثلا اينکه يه چند شبي رو توي قبرستون بخوابيم.

شايان – من مخالفم.

- چرا؟!

شايان – چون ممکنه بترسم.

- با اين دل و جرأت مي خواي روح احضار کني؟!

شايان – اون يه بحث جداست.خودت که مي دوني،وقتي ارواح با آدم ها ارتباط مي گيرن،جملاتشون توي ذهن آدم ها نقش مي بنده و اونا هم به ديگران انتقالش ميدن.ديگه اونايي که تهِ اين حرف هان مي تونن ارواح رو ببينن.ما که هنوز مبتدي ايم.اگه بريم قبرستون و يه چيزي ببينيم حتما زهره ترک ميشيم.

بامداد – من نمي دونم، مي ترسم کم بيارم ولي اگه تو مي خواي بري منم باهات ميام.

- مرام رو حال کردي؟


romangram.com | @romangram_com