#پسران_بد__پارت_17

بامداد – براي اينکه اين استادِ از اوناست که به همه مي پره.ترم قبل هم با بچه ها انديشه اسلامي داشته همه رو انداخته.خلاصه وضعيت اين شده که مي بيني.

شايان – مثلا اگه جلو بشينن چه اتفاقي ميفته؟

بامداد - من که سر کلاسش نبودم، نمي دونم.ولي حتما يه چيزي هست که همه تهِ کلاس رو ترجيح دادن!

شايان – آره خب...منطقيه.پس بهتره از الان خودمون رو مشروط فرض کنيم... .

- موافقم.راستي تمرين کردين؟!

شايان – من خواستم تمرين کنم ولي وسطش خوابم برد.

بامداد – ماشاالله! هنر کردي... .من هم تمرين کردم ولي هيچ اتفاقي نيفتاد.

- منم که هيچي... .بچه ها من يه فکري کر... .

جمله م تموم نشده بود که استادِ وارد کلاس شد.چهره ش زياد پير نبود ولي يه قسمت هايي از موهاش سفيد شده بود.بدون اينکه اسامي بچه هارو بخونه کتابش رو بيرون اورد و شروع کرد به درس دادن.حوصله درس رو نداشتم،مخصوصا درسي که مورد علاقه م نبود.کتابم رو باز کرده بودم و بدون توجه به حرف هاي استادِ مشغول نوشتن توي صفحه ي اول کتاب شدم.هر کلمه اي که به ذهنم مي رسيد اونجا مي نوشتم.بعضي هاش کلا چرت و پرت بود.مي خواستم براي شايان و بامداد قضيه ي خوابيدن توي قبرستون رو بگم که استادِ نذاشت.تصميم داشتم حتما اين پروژه رو پياده کنم.نمي دونم چند دقيقه از کلاس گذشته بود.تمام مدت سرم پايين بود و به کتاب نگاه مي کردم.براي يه لحظه متوجه دو تا پا جلوي پاهاي خودم شدم.سرمو اوردم بالا و ديدم استادِ خم شده سمت من و صورتش چند سانتي از صورت من فاصله داره.

با صدايي آروم و کلماتي که شمرده اداشون مي کرد گفت : شما با من مشکلي داري؟!

شايانِ کثافت با خنديدنش نزديک بود منم به خنده بندازه.سعي کردم عکس العمل ضايعي نشون ندم و با خونسردي گفتم : نه استاد، براي چي بايد با شما مشکل داشته باشم؟!

استاد – آخه تمام مدت اخم کردين و به کتابتون خيره شدين.

- ببخشيد استاد،امروز يه خرده فکرم مشغولِ.اون اخم هم که فرمودين عمدي نبود،شرمنده.

استاد – در هر صورت اگه تحمل کلاس براتون سختِ،مي تونين برين بيرون.

- بله چشم، ممنون که يادآوري کردين.

استادِ ديگه به من نگاه نکرد و سريع رفت سر درس دادنش.منم دوباره توي افکارم غرق شدم.کلاس حدودا يک ساعت طول کشيد.به من که خيلي سخت گذشت جوري که احساس مي کردم زمان متوقف شده!

بعد از کلاس رفتيم توي حياط دانشگاه.من و بامداد روي نيمکت نشستيم و شايان هم رفت تا برامون شيرکاکائو بگيره.

بامداد – خب خواستگاري خواهرت چي شد؟!

- اومدن و واسه يکي دو هفته ي ديگه قرار عقد گذاشتن.


romangram.com | @romangram_com