#پسران_بد__پارت_16
- به تو چه؟
بامداد – بگو ديگه نکبت.
- باشه بابا،شوخي کردم.واسه شبنم.ميام براتون تعريف مي کنم،فعلا کاري نداري؟
بامداد – نه قربانت،خدافظ.
- خدافظ.
دوباره برگشتم به آشپزخونه تا چايي م رو بخورم.صبح ها اگه چايي نخورم روزم شب نميشه.سر جام نشستم و مشغول چايي خوردن شدم.يه لحظه متوجه شيرين شدم که زل زده بود بهم.داشت از فضولي مي مُرد.آخرش هم طاقت نيورد و پرسيد : چي مي گفت؟!
- تو مي دوني کي بود که مي پرسي چي مي گفت؟!
شيرين – مگه دو تا رفيق خل و چل بيشتر داري؟! بامداد بود ديگه...چي گفت؟!
- گفت به شيرين بگو انقدر قُد قُد نکنه.
با حرف خودم حسابي خنده م گرفت.شبنم هم خنديد.شيرين با حالت تهديد آميزي گفت : من يه حالي از تو بگيرم، حالا ببين کِي گفتم.
- هر چي تو بگي.
مامان با توپ و تشر گفت:" انقدر بحث نکنيد ، اعصابمو خُرد کردين،اَه." يه جوري که همه مون گرخيديم و ديگه کسي چيزي نگفت.
****
ده دقيقه قبل از شروع کلاس، به دانشگاه رسيدم.ساختمون دانشگاه از در، فاصله ي زيادي داره.يه محوطه ي بزرگ با شيب زياد.زمستون ها که کلي برف مياد دانشجوهاي پسر با سامسونت هاشون ،توي سراشيبي اسکي بازي مي کنن! اوايل که تازه وارد اين دانشگاه شده بودم اين کارشون به نظرم بچگانه بود ولي خيلي زود خودم هم بهشون ملحق شدم.اين وسط کيف شايان جون ميده واسه اين کار.چون خيلي بزرگه، راحت ميشه باهاش سُر خورد.
هوا سرد بود و دانشجوهاي کمي توي حياط بودن.هر چقدر دقت کردم نتونستم شايان و بامداد رو ببينم.وارد ساختمون شدم و کلاس رو پيدا کردم.بچه ها توي کلاس بودن.ما عادت داشتيم آخر کلاس بشينيم اما بدبختانه همه ي صندلي هاي رديف آخر پر شده بودن.حتي شايان و بامداد هم رديف اول نشسته بودن.رفتم و کنارشون نشستم.
- اَي بابا! چرا همه صندلي ها عقب رو قبضه کردن؟!
شايان – عليک سلام.منم نمي دونم چرا؟! حتي دخترا هم رفتن عقب نشستن!
بامداد – تقصير خودمونِ! اگه درس هاي عمومي رو زودتر برمي داشتيم اينجوري نميشد.
- چه ربطي داره؟
romangram.com | @romangram_com