#پسران_بد__پارت_15

شيرين – خيلي بي تربيتي! تازه اصلا خوش ندارم درباره ي بابا اينجوري حرف بزني.

- من در مورد سلام کردن حرف زدم نه بابا! بعدم من روزي بيست بار به بابا سلام ميدم ولي برام سوالِ که چرا اون به من سلام نميده؟! هميشه شعبون،يه بار هم رمضون!

شيرين – خيلي پُررويي، توقع داري بابا به تو سلام بده؟!

- خب آره! حداقل از اين روزي بيست بار، يه بارش هم بابا به من سلام بده! حضرت محمد با اون عظمتش به فسقل بچه سلام مي داده،توي سلام هميشه پيش قدم بوده.ديگه باباي ما که از حضرت محمد بالاتر نيست!

مامان – بسه ديگه، کفر نکن!

- کفر چيه ؟! ميگم بالاتر نيست،بد ميگم؟!

صداي زنگ تلفن به گوش رسيد و بلافاصله شيرين رفت تا جواب بده.

چند ثانيه بعد برگشت توي آشپزخونه و گفت : با شما کار دارن،جناب!

- کيه؟

شيرين – دوستت.

بلند شدم و رفت سمت تلفن.

- بله؟!

بامداد – احمق چرا موبايلت رو خاموش کردي؟! مجبور شدم به خونه تون زنگ بزنم.

- حالا که نمُردي! چي کار داري سر صبحي؟

بامداد – مي خواستم بگم يادت نره امروز ساعت ده و نيم کلاس داريم.

- اتفاقا يادم بود،فقط ساعتشو نمي دونستم.

بامداد – زحمت کشيدي... .راستي ديروز چه خبر بود؟

- واسه خواهرم خواستگار اومده بود، اينا هم ذوق زده شده بودن و از اين صحبتا...

بامداد – براي کدوم خواهرت؟!


romangram.com | @romangram_com