#پسران_بد__پارت_14

اونشب بعد از مشخص کردن تاريخ عقد، تا نصف شب همه شون زدن و رقصيدن.

حوالي ساعت شش صبح بود که با صداي بابا و مامان از خواب بيدار شدم.صداي حرف زدن شون رو از آشپزخونه مي شنيدم از بس که بلند بلند حرف مي زدن.بابا مي خواست صبح زود بره سر کار و داشت براي رفتن آماده ميشد.بيست دقيقه اي ميشد که داشتن با هم حرف مي زدن و خواب منو پروندن.تصميم گرفتم ديگه نخوابم و منتظر بمونم تا بابا بره و يه کم تمرين برون فکني کنم.نيم ساعت بعد بابا رفت و خونه ساکت شد.موبايلم رو خاموش کردم تا مزاحم تمرين کردنم نباشه.دراز کشيدم و سعي کردم تمرکز کنم.بايد بدنم رو در حالت آرامش و رخوت قرار مي دادم.از شست پاهام شروع کردم و کم کم به همه ي قسمت هاي بدنم رسيدم.تمام توجه ام به سقف بود.به طور طبيعي بايد حس مي کردم که به سقف نزديک شدم اما فايده اي نداشت.ده – دوازده بار امتحان کردم و به نتيجه نرسيدم.اعصابم به هم ريخته بود چون اين اولين باري نبود که تمرين مي کردم و به در بسته مي خوردم.هر کي جاي من بيشتر از يکسال تمرين برون فکني مي کرد تا حالا حتما موفق شده بود.نمي دونم چرا محض رضاي خدا يه روح سرگردان از اين طرفا رد نميشه؟!ديگه دارم شک مي کنم که ارواحِ اين حوالي با من خصومت دارن... .

- بر پدرِ پدرسگ شون لعنت!

يهو در اتاق باز شد و حسابي جا خوردم.باز هم مامان بود.

مامان – با کي داشتي حرف مي زدي؟!

- با خودم!

مامان – مطمئني؟!

- آره مادر من.فقط ميشه شما اينجوري ،ناغافل در اتاق منو باز نکني؟! يه وقت ديدي سکته کردم افتادم رو دستتون.

مامان – تو دنبال جن و روح و اينجور چيزا نباش،سکته هم نمي کني.اومدم بهت بگم بيا صبحونه بخور، چون مي خوام سفره رو جمع کنم.

- شما بفرمايين،منم ميام.

عجب گيري کردم ها!مطمئنم آخرش توي اين خونه ديوونه ميشم.

از اتاق بيرون اومدم و بعد از اينکه دست و صورتم رو شستم رفتم توي آشپزخونه.

- چي شده امروز جلوي تلويزيون سفره ننداختين؟!

مامان – بابات که رفته، منم حوصله نداشتم سفره رو تا اونجا ببرم.

- از اين به بعد منو براي صبحونه صدا نکنين.اگه گشنَم باشه خودم ميام مي خورم.

مامان – اگه به خودت باشه که نمياي.

- چرا ميام،شما نگران نباش.مي ترسم اگه همينجوري پيش بره ، با اين مدل در باز کردنِ شما کارم به تيمارستان بکشه.

شيرين که با تمام قوا در حال خوردن بود، وسط صحبت هاي ما پريد و گفت : تو همينجوري هم به تيمارستان نياز داري! اصلا چرا به ما سلام نکردي اول صبحي؟

- اولا که به تو مربوط نيست.ثانيا تو هم شدي بابا، هي زرت و زرت بايد بهش سلام کنم!


romangram.com | @romangram_com