#پسران_بد__پارت_13
حامد از حميد بزرگتره.بچه ي بي آزاريه.خيلي کم پيش مياد حرف بزنه.حميد هم که کلا عددي نيست.فقط مشکل خود بزرگ بيني داره.از من يکسال بزرگتره و رشته ي برق مي خونه.خيلي وقت ها بابام حميد رو مي کوبه توي سر من.حالا من موندم اين با رشته ي برق کجاي دنيا رو گرفته؟! اين وسط چي به باباي من مي رسه؟...
بدون عجله از پله ها پايين رفتم.قبل از اينکه برم پيش بقيه ،يه سر رفتم توي اتاق شبنم و شيرين.البته قبلش در زدم و با اجازه شون وارد شدم!... شبنم و مهسا ، دختر عمه ايران توي اتاق بودن.مهسا هم سن شبنمِ اما از نظر وزني دو يا شايد هم سه برابر شبنم باشه.کم پيش مياد با همديگه حرف بزنيم.
- يه سوال برام پيش اومده،گفتم قبل از اينکه مهمون ها بيان ازت بپرسم.واقعا اين همه آدم براي يه خواستگاري ساده لازم بود؟!
مهسا – آخه احتمالا آخرش بزن و برقص باشه.
- من فکر کردم براي صحبت هاي اوليه ميان.
مهسا – اونا جواب مثبت رو گرفتن.چون دايي فردا مي خواد بره سرويس و ممکنه چند روز نباشه گفتن يه جشن کوچولو بگيريم.
- مطمئنم آخرين نفري ام که اينو فهميدم... .
ديگه منتظر جواب نموندم و از اتاق زدم بيرون.
ساعت نزديک هفت و نيم بود که زنگ به صدا در اومد.يهو همه به هول و ولا افتادن.انگار پيف پاف زده بود به لونه مورچه! جوونا رفتن توي اتاق من بدبخت.ايرج هم رفت دم در تا شخصا درو باز کنه.چند ثانيه بعد خانواده ي داماد يکي يکي وارد شدن.اونا هم بدتر از ما قشون کشي کرده بودن.فکر کنم هر کي دم دست شون بود رو با خودشون اورده بودن.خودِ داماد هم به قدري پخمه بود که سريع شناختمش.يه دسته گل دستش بود که فورا تقديمش کرد به شبنم.حدسم درست بود...کاملا با چيزي که شبنم توصيف کرد تفاوت داشت.وقتي کنار بابا وايساد و خوش و بش کردن دقيقا يه سر و گردن ازش کوتاه تر بود.حالا من نمي دونم چجوري شبنم مي گفت اندازه ي باباست؟! ديگه باور کردم که عاشقا کورن!
بعدِ چند ثانيه فرزاد اومد و با من سلام و عليک کرد.خيلي سعي مي کرد صميمي و تو دل برو جلوه کنه ولي من اصلا ازش خوشم نيومد،با اينکه نظرم مهم نبود.
خلاصه بعد از سلام و عليک هاي بي خود و تعارف هاي الکي،دستور صادر کردن که شبنم چايي بياره.فکر کنم احمقانه ترين بخش همه ي خواستگاري ها همين چايي اوردنِ باشه.
باباي فرزاد يکراست رفت سر اصل مطلب و صحبت مهريه رو پيش کشيد.بابا هم روشن فکر بازيش گل کرد و رو به شبنم گفت : نظر شبنم هر چي باشه نظر منم همونه.
شبنم هم گفت: "هر چي خودتون صلاح مي دونين." يعني هر غلطي دلتون مي خواد بکنيد.بلاخره بعد از کلي چونه زدن قرار شد يه قطعه زمين و چهارده تا سکه رو مهر شبنم کنن و همه صلوات فرستادن که ديگه من نتونستم طاقت بيارم و يه جوري که همه بشنون گفتم :" ببخشيد ، ببخشيد! يه لحظه اجازه بدين."
همه ساکت شدن و زل زدن به من.قيافه ي يارو فرزاد که ديدني شده بود.مطمئنم فکر مي کرد الان کارشو خراب مي کنم.بابا که ديگه کپ کرده بود.
ديگه بايد جدي ميشدم چون پاي خواهرم در ميون بود.
- من فکر مي کنم خيلي زود سر و ته قضيه ي مهريه رو هم اوردين.ببنيد،پاي يه عمر زندگي در ميونه.فکر هم نکنيد که ما مي خوايم تجارت کنيم و اين حرفاي الکي... اما اومديم و فردا همين آقا فرزادِ شما چهارده تا سکه گذاشت کف دست خواهر من و گفت به سلامت، اونوقت چي؟! البته من که به خواهر خودم شک ندارم و مطمئنم بهترين دختريِ که توي عمرم ديدم،فقط از پسر شما مي ترسم.نظر من اينه که سيصد تا سکه رو به عنوان مهريه قرار بدين و به نيت چهارده معصوم،چهارده تاي ديگه هم بذارين روش که متبرک بشه.
باباي پسره همون لحظه ترش کرد.از قيافه ش معلوم بود اما قبل از اينکه بخواد حرفي بزنه خودِ پسره رو به من گفت :" باشه، قبولِ." و دوباره همه صلوات فرستادن اما اين دفعه شل تر بود.
مادر فرزاد خيلي سعي کرد با ايما و اشاره و پچ پچ متوجهش کنه ولي هيچ توجهي به مادرش نکرد.حداقل خوبه که اين يه نکته ي مثبت رو توش ديدم!
بابا و مامان هم کلي خوشحال شدن گرچه سعي مي کردن خوشحالي شون رو پنهان کنن.حق هم داشتن.بايد از خداشون هم باشه که من حرف زدم وگرنه خودشون که زبون اين چيزا رو ندارن.
romangram.com | @romangram_com