#پسران_بد__پارت_12
(تو يکي ديگه دهنتو ببند!)
- اگه مي دونستم انقدر مهم ام زودتر ميومدم،به هر حال الان که اينجام.بازم مشکلي هست؟!
بابا – من نمي دونم "گرافيک" چي هست که اين همه وقت براي درس خوندن مي خواد؟!
با گفتن اين جمله اون حميد کثافت،پسر عمه مينو پقي زد زير خنده.
- شما خيلي چيزا رو نمي دونيد... .
بابا رو به مامان بزرگ در حالي که به موهاش اشاره مي کرد گفت : ببين مامان، همه ي اين موها رو اين (من) سفيد کرده.
مامان بزرگ هم که انگار منتظر فرصت بود به من چشم غره رفت و با توپ و تشر گفت : انقدر باباتو اذيت نکن ، پيرش کردي!(دو کلمه هم از مادر عروس!)
- والله من از وقتي يادم مياد بابام همين شکلي بود، تازه مدرک هم دارم.اگه باور ندارين رو کنم... .
براي اينکه بحث بالا نگيره مامان از آشپزخونه صدام کرد و منم از خدا خواسته سريع رفتم اونجا.
مامان – يه امشب رو با بابات کل کل نکن!
- مادرِ من بابا به من پيله کرده.چشمش زده به ننه ش ،شير شده...گير داده به من.
مامان – در مورد بابات درست حرف بزن،اين صد بار! اون هر چي گفت تو جواب نده.اين کارو که مي توني بکني؟!
- باشه، اصلا من ميرم روي پشت بوم.هر وقت لازم شد به من خبر بدين... .
با اعصاب داغون رفتم روي پشت بوم.اولش مي خواستم برم توي حياط ولي حدس زدم اونجا خيلي شلوغ پلوغ باشه.که البته با اين جمعيت احتمالش کم نيست.
روي پشت بوم همسايه بغلي که يک متري از پشت بوم ما بلندترِ نشستم.هوا کاملا تاريک شده بود.پشتم به شهر بود و رو به کوه نشسته بودم.توي اون لحظه آرزوم بود که مي تونستم يه سيگار بکشم!نمي دونم چرا جديدا همه ي آرزوهام چپ اندر قيچي شدن. شايد شبنم راست ميگه و دارم ديوونه ميشم و خودم خبر ندارم!
هوا خيلي سرد شده بود.من کنار لوله بخاري نشسته بودم و براي همين دستمو گرفتم روي لوله تا گرماي بخاري دستمو گرم کنه.سردي هوا اجازه نمي داد به هيچي ، حتي احضار ارواح فکر کنم.صداي مهمون ها از توي لوله بخاري به وضوح شنيده ميشد.سعي نکردم به حرفاشون گوش کنم چون مطمئن بودم دارن چرند ميگن.براي يه لحظه نگاهم سمت کوه کشيده شد.سعي کردم به دقت نگاه کنم.اولش فکر کردم ستاره ست ولي وقتي بيشتر دقت کردم ، متوجه يه نقطه ي نوراني روي قله ي کوه شدم.جل الخالق! توي اين ساعت کي رفته روي کوه آتيش روشن کرده؟! دوباره با دقت هر چه تمام تر نگاه کردم.مطمئن بودم چيزي که دارم مي بينم آتيشِ.اين وقت شب هر کي اونجا آتيش روشن کرده واقعا خره.اما خدايي حسوديم شد...عجب دل و جرأتي!
همچنان به اون نقطه ي نوراني خيره شده بودم که حامد،پسر عمه مينو اومد روي پشت بوم.
حامد – داروين مامانت گفت بيام صدات کنم،الان خواستگارا ميان.
- باشه، اومدم.
romangram.com | @romangram_com