#پسران_بد__پارت_137

- نه جدي ميگم.در هر صورت اين قضيه هر جوري که پيش بره من ديگه نمي تونم درس بخونم.اصلا حوصله شو ندارم.

بامداد – فقط يه سال ديگه تا ليسانس مونده! فکر مي کنم داري عجله مي کني.بذار اين داستانا تموم بشن، بعدا درباره ش تصميم مي گيري.

- باشه... .

براي شايان و بامداد اصلا قابل درک نبود.اما من واقعا به اين نتيجه رسيده بودم که نمي تونم درس رو ادامه بدم.با وجود ماجراهايي که پيش اومده بود و البته مرگ شيرين که کلا منو بهم ريخته بود، حس مي کردم همه چيز برام تموم شده و ديگه هيچ آرزويي ندارم.

هر چند از بابت حامي اصلا مطمئن نبودم ولي براي اينکه خيال بچه ها رو راحت کنم قبول کردم بريم پيشش.

ساعت نزديک چهار بعد از ظهر بود که راهي خونه ي حامي شديم.

- بچه ها از الان گفته باشم، من دارم هول ميشم...استرس دارم.

بامداد – خب اين دفعه ديگه نمي ذاريم ماجراي دفعه ي قبل تکرار بشه.اگه ديديم اوضاع داره بد ميشه جلوشو مي گيريم.

شايان – آره، مطمئن باش اين دفعه ديگه نمي ذارم بامداد سوتي بده.باور کن دفعه ي قبل زورم نرسيد وگرنه همه شونو ميزدم له مي کردم.

بامداد – خفه شو، اگه خيلي به فکر بودي همون لحظه يه چيزي مي گفتي!

شايان – شما تهديدم کردين، منم لال شدم.تو بودي چي کار مي کردي؟ در ضمن اين حرفا سوتي ِ تو رو ماست مالي نمي کنه.

بامداد – ببينيم تو چه گلي به سرمون مي زني!

شايان - باشه، منتظر باش!

- شايان ، اگه اين دفعه به خاطر ندونم کاري تو بميرم، شک نکن از اون دنيا ميام بهت سيلي ميزنم.

شايان – قبول.

بامداد – قضيه چيه؟!

شايان – هيچي...يه چيزي بين من و داروين.

خيلي زود يه تاکسي گرفتيم و ده دقيقه اي به خونه ي حامي رسيديم.شايان هنوز زنگ نزده بود که پرسيدم : حامي مي دونه ما قرار بريم خونه شون يا سرزده اومديم؟!

شايان – مي دونه، باهاش حرف زدم.ولي هنوز قبول نکرده واست کاري کنه.


romangram.com | @romangram_com