#پسران_بد__پارت_138
بامداد – در واقع الان ما اومديم بهش التماس کنيم!
شايان – همين که دهنتو ببندي کافيه، نمي خواد به کسي التماس کني!
بامداد – پس يادتون باشه، من هيچي نميگم.
شايان شروع کرد به زنگ زدن و منتظر شديم تا درو باز کنن.
- دقت کردين بيشتر خونه هاي ملاير زنگ هاي عهد چُپُقي دارن؟!
بامداد- آره اتفاقا واسه منم سواله!
چند لحظه بعد خود حامي اومد و درو باز کرد.بعد از سلام و احوال پرسي همگي رفتيم داخل.خونه شون مثل بيشتر خونه هاي ملاير ويلايي بود .توي حياط شون طبق معمول اکثر حياط هاي شهر، سه چهار تا درخت انگور ديده ميشد.
خونه شون زياد نورگير نبود.بزرگ بود ولي به نظر نميومد بيشتر از دو سه تا اتاق داشته باشه.من و شايان روي يه مبل کنار هم نشستيم و بامداد با فاصله ي کمي از ما تنها نشسته بود.
حامي – چيزي مي خورين؟ چايي؟ ميوه؟...
شايان – نه قربونت.زياد نمي مونيم.فقط اومديم در مورد اون موضوع باهات حرف بزنيم.
حامي رو به روي ما نشست و گفت : مي دونيد، شما اولين دوستاي ِ من هستين که اومدين خونه ي ما...تا حالا سابقه نداشته.
همين لحظه بود که بامداد تهديد آميز به شايان نگاه کرد...منم يه ذره نگران شده بودم....
شايان – چه جالب...خوبه که ما رو دوست خودت مي دوني.حالا ميشه يه لطفي به دوستات بکني و مشکل داروين رو حل کني؟!
حامي کمي مکث کرد و گفت : خيلي دوست دارم ولي از توان من خارجه.
شايان – چرا؟!
حامي – چجوري بگم...اگه من بخوام مستقيما به شما کمک کنم همه ي خانواده مو به دردسر مي ندازم.آخرين باري که خواستم به کسي کمک کنم تهديدم کردن که خانواده مو مي سوزونن.
شايان – بابات هم نمي تونه کمک کنه؟
حامي – ممکنه بتونه ولي اين کارو نمي کنه.البته اينو بگم ها ! من با بابام قهرم.
بامداد – پس هيچي ديگه...با اين تفاسير بايد صبر کنيم تا داروين هم به سرنوشت خواهرش دچار بشه.
romangram.com | @romangram_com