#پسران_بد__پارت_135
شايان – مي خواي چراغو روشن بذاريم؟!
- نه، لازم نيست.من ميرم توي اتاق.اينجوري لااقل شما مي تونيد بخوابيد... .
شايان – يعني تو نمي خواي بخوابي؟!
- دلم مي خواد ، ولي مي ترسم.ديگه واقعا دارم خُل ميشم... .
بامداد – تو برو توي اتاق، چراغش هم روشن کن، در هم باز بذار...اگرم هر اتفاقي افتاد ما رو بيدار کن، بي تعارف.
- باشه.
با وجود چيزي که ديده بودم ترس به هيچوجه اجازه نمي داد بخوابم.رفتم توي اتاق و همونطور که بامداد گفته بود درشو باز گذاشتم.جايي نشستم که به اون قسمت خونه ديد نداشته باشم.يه کتاب برداشتم شروع کردم به خوندن.
حوالي ساعت نه صبح بود که از خواب بيدار شدم.همونجا که ديشب نشستم، خوابم برده بود.البته يادمه تا نزديکاي صبح بيدار بودم.صداي شايان و بامداد رو از توي هال مي شنيدم.کتاب رو که هنوز توي دستم بود کنار گذاشتم و از اتاق بيرون اومدم.شايان و بامداد زُل زده بودن بهم،يه لحظه فکر کردم اتفاقي افتاده...
- چيزي شده؟!
شايان – منتظريم سلام بدي.
- نمي دونم چرا هر کي منو مي بيني به "سلام" علاقه مند ميشه! سلام.
شايان – بس که با ادبي ، عليک.
- داشتيد چي مي گفتيد؟
شايان – در مورد مشکل تو حرف مي زديم.
کنار بخاري نشستم و گفتم: به نتيجه اي هم رسيدين؟!
بامداد – من از مهدي آدرس خونه ي حامي رو گرفتم.امروز ميريم اونجا.
- شما دو تا ميريد؟!
شايان – نخير، ما سه تا ميريم!
- مگه من قبول کردم بيام؟
romangram.com | @romangram_com