#پسران_بد__پارت_134

- از قبل تو ذهنم بود که اون کارو کنم.تقصير تو نبود.

بامداد – نه من اون شب خيلي ديوونه شده بودم.حرکاتم دست خودم نبود.همش چرند مي گفتم.

- بي خيال، ولش کن.

بامداد – مطمئن باشم؟!

- آره ، مسئله اي نيست.دير يا زود اين کارو مي کردم.اصلا شايد دوباره سعي کنم.

همين لحظه بود که شايان با يه سيني چايي برگشت...

شايان – خب ديگه ، خفه شو بيا چايي تو بخور.

- دارم حقيقتو ميگم.

شايان – گه خوردي.

- به هر حال...ولي اين دفعه ديگه مثه دفعه ي قبل در ملأعام اين کارو نمي کنم.

شايان – گفتم که، من واست رديفش مي کنم.نيازي به اين کارا نيست.

بامداد – مي خواي چي کار کني؟

شايان – فردا بهتون ميگم.مطمئن باشين جواب ميده.

من و بامداد هر چقدر به شايان اصرار کرديم که برنامه ش رو برامون بگه ، چيزي نگفت.اون شب خيلي حرف زديم.حدودا تا ساعت يکِ شب.انقدر دير شده بود که بامداد هم تصميم گرفت شب رو پيش ما بمونه.شايان هم دست به کار شد و براي همه مون توي هال رختخواب انداخت.رختخواب من نزديک پنجره بود و شايان هم بين من و بامداد قرار گرفته بود.بعد از اينکه شايان مطمئن شد ما به چيزي نياز نداريم چراغ ها رو خاموش کرد و همگي خوابيديم.

براي راحت شدن از شرّ فکر و خيالاي بي خود، سعي مي کردم به هيچ چيز فکر نکنم.فقط به صداي نفس هام گوش مي دادم تا اينجوري حواسم پرت بشه و زودتر خوابم ببره.تيک تيک عقربه ي ساعت ديواري هم داشت اعصابمو به هم مي ريخت.نمي دونم چرا انقدر صداش روي مخم بود! حدود نيم ساعت از خاموشي مي گذشت اما من همچنان بيدار بودم.احساس مي کردم شايان و بامداد خوابيدن.

سر جام قلطي زدم و رو به شايان خوابيدم.يه لحظه چشمامو باز کردم و متوجه شدم يه نفر در سمت ديگه ي خونه، توي تاريکي نشسته.چون مدت زيادي بود که چشمامو بسته بودم به ذهنم رسيد که شايد بامداد باشه اما وقتي با دقت نگاه کردم ديدم هيکلش خيلي درشت تر از بامداده.چند ثانيه بيشتر طول نکشيد...کم و بيش مي تونستم سفيدي چشماش رو ببينم...عصباني به نظر مي رسيد.همين لحظه بود که بي درنگ با ضرباتي محکم و شايان رو بيدار کردم.شايان هم فورا چراغ رو روشن کرد و پرسيد : چي شده؟!

- يه نفرو توي خونه ديدم...اونجا نشسته بود.( به اون سمت خونه اشاره کردم)

بامداد هم به زور چشماشو باز کرد و گفت : شايان ، چراغ هاي کل خونه رو روشن کن تا خيالمون راحت بشه.

شايان همه ي چراغ هارو روشن کرد اما از هيچ کس خبري نبود.شک نداشتم خودشون هم مي دونستن اين کارشون بي فايده ست و فقط براي آروم کردن من که اين کارو مي کنن.بعد چند دقيقه که خيالمون از بابت همه جاي خونه راحت شد دوباره چراغ ها رو خاموش کرديم و همگي دراز کشيديم.اما وقتي دوباره به اون سمت نگاه کردم همون شخص رو ديدم.مثل يه سايه به نظر مي رسيد...سر جاش بدون حرکت نشسته بود و انگار فقط به من نگاه مي کرد.کم مونده بود بزنم زير گريه.دوباره با ترس و نگراني قضيه رو به شايان و بامداد گفتم.اما وقتي به اون قسمت خونه نگاه مي کردن هيچ چيز نمي ديدن...با هر بار روشن کردن چراغ هم ديگه خبري از اون مرد نبود.


romangram.com | @romangram_com