#پسران_بد__پارت_129
آروم راه مي رفتم و به اون شعله چشم دوخته بودم.حدودا بيست متر باهاش فاصله داشتم.وقتي چند قدم جلوتر رفتم متوجه شدم افرادي کنار آتيش نشستن.حدس مي زدم سه يا چهار نفر باشن.با احتياط بهشون نزديک شدم.دوست داشتم بدون اينکه متوجه ام بشن چهره هاشون رو ببينم.با دقت بهشون نگاه کردم و ديدم شبيه به انسان هاي عادي نيستن.پوست سياهي داشتن و موهاشون مثل دم اسب بود و چشم هاشون مي درخشيد و ناخن هاشون مثل داس دراز بود*.(*جنيان شهري در مغرب زمين که پادشاه آن شيطاني به نام "قفطش" است_ از کتاب دانش هاي عرشي)
بعد از ديدن اون افراد از ترس موهاي بدنم سيخ شد و سر جام خشک شدم.اونا با همديگه مشغول صحبت بودن و صداهاي ترسناک و بَمي داشتن.سعي کردم به حرف هاشون گوش کنم.شنيدم که يکي شون ميگفت : "منتظر شدن تا ما بريم سراغش...شيعه ها هميشه دخالت مي کنن." و يکي ديگه شون جواب داد :" اگه اونا مي خوان ما بکشيمش...پس ما هم همين کارو مي کنيم."
وقتي حرف از قتل شد بيش از پيش ترس برم داشت.هر لحظه خودمو در خطر مي ديدم.با اينکه اصلا نمي دونستم در مورد کي حرف مي زنن! خواستم از اونجا دور بشم که يکي شون گفت :" يه نفر داره به حرف هامون گوش ميده!"
ديگه شکي نداشتم که متوجه حضورم شدن.دويدن فايده اي نداشت چون اونجوري حتما صداي پام رو مي شنيدن و وضعيت بدتر ميشد.تصميم گرفتم همونجا پشت يه تخته سنگ قايم بشم.صداي قدم هاشون رو مي شنيدم که به سمتم ميومدن.هر ثانيه بهم نزديک تر مي شدن.خدا خدا مي کردم که منو نبينن.کم کم احساس کردم يکي شون در فاصله ي کمي از من قرار داره جوري که انگار روي تخته سنگي که من پشتم مخفي شده بودم ايستاده بود.انقدر بهم نزديک بود که صداي نفس هاش رو مي شنيدم.حتم داشتم از اون زاويه به وضوح مي تونه منو ببينه ولي اصلا به روي خودش نيورد...انگار نه انگار که من اونجا بودم.بدون اينکه چيزي بگه آهسته از اونجا دور شد.
با رفتنش نفس راحتي کشيدم و سعي کردم از اون محل دور شم.دوست داشتم بدونم در مورد قتل چه کسي حرف مي زنن...اي کاش مي تونستم بيشتر بشنوم تا حداقل بتونم به اون شخص کمکي کنم... .
ظرف مدت کوتاهي مثل يه گلوله ي نوراني از کوه پايين اومدم و راهي خونه شدم.تازه به ياد وضعيت شيرين افتادم و با اون فکر نگراني تمام وجودمو گرفت.
وقتي به محله ي خودمون رسيدم هيچ چيز شبيه به قبل نبود.خونه ي خودمون رو نمي ديدم...محيط کاملا تغيير کرده بود.با اينکه همچنان تپه هاي اطراف رو مي ديدم اما اون کوچه ، کوچه ي ما نبود!! با اين حال اون خونه ها برام آشنا بودن.دقيقا مي دونستم که با خونه ي شايان فاصله اي ندارم.اين بهم کمي دلگرمي مي داد...حداقل مي تونستم قضيه رو براي شايان تعريف کنم.
فورا راه افتادم و چند لحظه بعد به خونه ي شايان رسيدم.در خونه باز بود و چراغ ها هم روشن بودن...انگار يادشون رفته بود درو ببندن، چيزي که شايان هميشه نگرانش بود! داخل شدم ولي هيچکس توي خونه نبود.به فکرم رسيد شايد توي اتاق باشه براي همين وارد اتاق شدم اما باز هم کسي رو نديدم.وضعيت خونه عادي به نظر مي رسيد و همه چي سر جاي خودش بود.همين لحظه بود که از بيرون صداي حرف زدن شنيدم.صداها آشنا به نظر مي رسيدن...يکي شون صداي شايان بود.يواشکي به هال نگاهي انداختم و شايان و بامداد رو ديدم.رو به روي شايان کسي نشسته بود که من نمي تونستم ببينمش...کنار ديواري نشسته بود که از محدوده ي ديد من خارج بود.شايان داشت با اون شخص حرف ميزد و بامداد ساکت بود.
وقتي چشمم به بامداد افتاد بي اخيتار عصبي شدم...حسابي حرصم گرفته بود.حس مي کردم اون آخرين برخوردش رو هيچ وقت نمي تونم فراموش کنم و ببخشم.آرزو مي کردم که اي کاش سر قضيه ي جن گير و بلايي که با همدستيِ بابا سرم اورد يه سيلي بهش مي زدم...به خاطر حماقت خودم افسوس مي خوردم... اون لحظه احساس مي کردم هيچ چيز به اندازه ي زدن بامداد دلمو خنک نمي کنه...براي همين سريع از اتاق بيرون اومدم و يه سيلي محکم به صورتش زدم.همين واسم کفايت مي کرد.
همين لحظه بود که يه نفر پرسيد : "چي شد؟"
وقتي به سمت صدا برگشتم خودم رو ديدم که کنار ديوار نشسته بودم و با ترس و نگراني منتظر تا از بامداد جواب بگيرم.با ديدن اون صحنه بي درنگ همه چيز در ذهنم تداعي شد و تازه فهميدم چه اتفاقي افتاده.
همين حين بود که سراسيمگي بهم غلبه کرد و از خونه بيرون اومدم.يادمه مثل يه گلوله خونه رو ترک کردم... .
کم کم چشمامو باز کردم...باز هم توي بيمارستان بودم . شايان هم که خشم خاصي توي نگاهش موج ميزد ،کنارم وايساده بود.
شايان – نمي دونم چرا جديدا شغلم شده اين که تو رو برسونم بيمارستان!! احساس مي کنم اگه هفته اي يه بار اين کارو نکنم از هدفِ آفرينشم دور ميشم!
- بامداد هنوز زنده ست؟!
شايان خنديد و گفت : اِي...کم و بيش داره زير بار عذاب وجدان له ميشه ولي هنوز زنده ست...متاسفانه.
- الان کجاست؟!
romangram.com | @romangram_com