#پسران_بد__پارت_128
بعد چند لحظه متوجه درد و سوزش بدي شدم ولي خوشحال بودم که حداقل همه چي تموم ميشه.هر لحظه بچه ها ضربات محکم تري به در ميزدن...انگار داشتن موفق ميشدن بازش کنن.روي زمين دراز کشيدم و چشمامو بستم.فقط منتظر بودم... .همچنان صداي شايان و بامداد رو براي باز کردن در مي شنيدم.هنوز بچه ها وارد اتاق نشده بودن که صداي راه رفتن کسي رو توي اتاق شنيدم.چون سرم روي زمين بود به وضوح صداشو مي شنيدم.دوست داشتم نگاه کنم ولي ديگه نمي تونستم چشمامو باز کنم.چند ثانيه بعد بلاخره در شکسته شد و شايان و بامداد اومدن توي اتاق.به محض ورود شايان با عصبانيت به بامداد گفت : بفرما ! همينو مي خواستي؟! به خدا اگه بميره خودم مي کُشمت!
بامداد – خفه شو، بيا کمک کن ببريمش بيمارستان.
شايان – بذار به آمبولانس زنگ بزنم...
بامداد – تا آمبولانس بياد من و تو هم سکته کرديم و مرديم! من ماشين اوردم.
شايان – خب چرا زودتر نگفتي احمق بي شعور؟!
نمي دونم چند ثانيه يا دقيقه گذشت که متوجه شدم روي صندلي عقب ماشينم...زمان خيلي زود سپري ميشد.بامداد پشت فرمون نشسته بود و کلافه به نظر مي رسيد.از اينکه تونسته بودم داغونش کنم خيلي خوشحال بودم.يکي از بهترين لحظات زندگيم بود.دوست داشتم بهش چيزي بگم ولي چند لحظه بيشتر طول نکشيد که همه چيز از جلوي چشمام محو شد.
هوا تاريک بود.حدس مي زدم مدت زيادي از غروب خورشيد نمي گذره...نمي دونم چرا ولي احساسم اينو بهم مي گفت.توي جاده خاکي بالاي خونه مون در حرکت بودم.وقتي به کوه نگاه کردم باز هم اون شعله ي آتيش رو مي تونستم ببينم.براي يه لحظه ياد اون پيرزن عجيبي که قبلا توي اين جاده ديده بودم، افتادم و شروع کردم به دويدن تا زودتر به خونه برسم.وقتي به کوچه مون رسيدم ديدم در خونه بازِ.نگران شدم...حس مي کردم اتفاق بدي افتاده.خونه تاريک بود.مثه اينکه باز هم برق قطع شده بود.وارد خونه شدم و مواظب بودم که توي اون تاريکي زمين نخورم.وقتي به هال رسيدم متوجه صداي گريه شدم... دقت که کردم فهميدم صدا از اتاق شيرين و شبنم به گوش ميرسه.حس بدي داشتم.توي اون تاريکي به زور تونستم راهمو پيدا کنم و خودمو به اتاق برسونم.ديگه چشمم به تاريکي عادت کرده بود.مي ديدم که يه نفر کنار ديوار نشسته و بهش تکيه داده.کمي که جلوتر رفتم ديدم شيرين که داره گريه مي کنه...ناراحت بود...همين که منو ديد جلو اومد و محکم بغلم کرد...اين اولين باري بود که انقدر باهام صميمي بود.با اينکه هميشه از اين جور کارا متنفر بودم ولي اين بار چندان برام غير قابل تحمل نبود.
شيرين – من مجبور شدم، مي خوام به مامان بگم...
- منم همينطور.
شيرين – تو اشتباه کردي.
- منم مجبور بودم.همه منو مقصر مي دونن...تو هم بودي همين کارو مي کردي.
شيرين ديگه چيزي نگفت...ديگه گريه هم نمي کرد. احساس مي کردم تنش سرد شده.با نگراني بهش نگاه کردم... نفس نمي کشيد.اشکم داشت درميومد.مطمئن بودم مُرده.با ديدن اون صحنه نگراني تمام وجودمو گرفت و خودمو از شيرين جدا کردم.با عجله از اتاق بيرون اومدم و مي خواستم مامان و بابا و شبنم رو پيدا کنم.تاريکي اعصابمو بهم ريخته بود...صدايي شبيه به حرف زدن از توي حياط شنيده ميشد.مي تونستم نوري که از پنجره وارد خونه شده رو ببينم.انگار تنها روزنه ي اميدم بود و بهم دلگرمي ميداد.چيزي شبيه به نور مهتاب بود.بلافاصله به سمت در رفتم و خودمو به حياط رسوندم.
منظره اي که مي ديدم شباهتي به حياط خونه ي خودمون نداشت.درختاي زيادي رو مي ديدم که برام تازگي داشتن.بيشتر شبيه به جنگل بود...باز هم صداي حرف زدن رو مي شنيدم.مثل اين بود که يه خانواده ي پرجمعيت مشغول گپ زدن باشن.صدا از رو به رو شنيده مي شد.به اميد اينکه کسي رو ببينم جلوتر رفتم.
ناگهان کمي جلوتر از قدم هاي من شيء اي روي زمين افتاد...از دور اين طور به نظر مي رسيد که چيزي شبيه به سنگ باشه.چند قدم جلوتر رفتم.روي زمين نشستم و بهش نگاه کردم. يه فندک فلزي مربعي شکل بود.در همين حين از سمت چپِ خودم متوجه حرکت شخصي پشت درخت ها شدم.براي همين سريع خودمو رسوندم پشت يه درخت تا پنهان بشم.با دقت به اون طرف نگاه کردم.سايه ي يه فرد قوي هيکل رو مي ديدم که داشت پشت درخت ها پرسه مي زد.صداي نفس هاشو مي شنيدم... عصباني بود.اميدوار بودم که منو نبينه.با سرعت اين طرف و اون طرف مي رفت.هنوز هم صداي حرف زدن ِ اون خانواده رو مي شنيدم.چند لحظه بعد صداي پاي کسي رو شنيدم.اولش فکر کردم اون مرد قوي هيکل داره مياد به طرف من اما وقتي از پشت درخت نگاه کردم ديدم يه نفر ديگه از رو به رو داره به اين سمت مياد و مدام روي زمين رو نگاه مي کنه... داشت دنبال چيزي مي گشت.از مردي که پشت درختا پرسه مي زد خبري نبود.کمي خيالم راحت شد و تصميم گرفتم خودمو به اون شخصي که داشت روي زمين رو مي گشت برسونم.قد و قامتش تقريبا اندازه ي خودم بود.وقتي راه افتادم يه تيکه چوب زير قدم هام شکسته شد.با اون صدا کسي که رو به روم قرار داشت به خودش اومد...به نظر مي رسيد ترسيده و من رو هم نمي بينه.هنوز خيلي با هم فاصله داشتيم...همين که مي خواستم تندتر راه برم و خودمو بهش برسونم اون مرد هيکلي از روي درخت پايين پريد و خودشو به اون پسر رسوند. دقيقا پشتش قرار داشتم و منو نمي ديد.گردن اون پسر رو گرفت و محکم به درخت کوبيدش.
مي ترسيدم جلو برم و کمکش کنم...مي دونستم توي وضعيت بديه.دوست داشتم جلو برم ولي همين لحظه بود که يه نفر ديگه سر رسيد و با اون مرد هيکلي درگير شد.بدون اينکه فرصت فرار داشته باشم اون مرد به سمت من برگشت و مطمئن بودم که از حضور من آگاهه.قيافه ي ترسناکي داشت...باعث شد عقب عقب برم و بي اختيار روي زمين بيفتم.مي شنيدم که يه نفر داره اون پسر رو صدا مي زنه...دوست داشتم اونا رو متوجه خودم بکنم ولي زبونم بند اومده بود.صداي نفس هاش رو مي شنيدم...عصبي تر از قبل بود...با چشماي خاسکتري که خشم توش موج ميزد به من خيره شده بود.توي يه چشم به هم زدن اومد سمت منو از زمين بلندم کرد و شروع کرد به دويدن...
با سرعت باد مسيري نسبتا طولاني رو طي کرديم...هوا تاريک بود.حين حرکت احساس مي کردم افرادي در اطرافمون حرکت مي کنن.اما همه چيز مبهم بود و آگاهي مون از حضور هم مثل کشتي هايي بود که در شبي مه آلود از کنار هم در حال مي گذرن.چند لحظه بعد ديگه از اون مرد خبري نبود و من خودم رو روي يه زمين شيب دار مي ديدم.فضا کاملا برام آشنا بود.برگشتم و به پشتم نگاه کردم.چراغ هاي شهر پيدا بودن.مي دونستم که با خونه فاصله ي زيادي ندارم.روي زمين و صخره هاي اطراف کمي برف نشسته بود اما من احساس سرما نمي کردم.منظره اي که مي ديدم تخيلي و غير طبيعي به نظر مي رسيد...انگار داشتم عکس اون مناظر رو مي ديدم.
به قله نگاهي انداختم و دوباره اون شعله ي آتيش رو ديدم.به فکرم رسيد حالا که هيچ چيز واقعي نيست چرا جلوتر نرم که اون آتيش رو از نزديک ببينم؟! حس کنجکاويم تحريک شده بود.دقيقا مي دونستم دفعه ي قبل که براي ديدن آتيش اقدام کرده بودم چه اتفاقي افتاد ولي اون لحظه مطمئن بودم که خطري تهديدم نمي کنه.راه افتادم و با سرعت خودمو به نزديکي قله رسوندم.انقدر سرعتم زياد بود که جريان باد رو دور خودم حس مي کردم.وقتي به آتيش نزديک شدم سرعتمو کم کردم و آهسته به سمتش رفتم.با اينکه فاصله ي کمي باهاش داشتم اما آتيش مثل قبل کوچيک نشد و همچنان مي تونستم شعله هاش رو ببينم.
romangram.com | @romangram_com