#پسران_بد__پارت_127

بامداد در حالي سعي مي کرد عصبانيتش رو کنترل کنه گفت : بهتر نيست توي اين وضعيت بري پيش مادر و خواهرت؟!

با اون لحن طلبکارانه ش يه لحظه حس کردم جاي من و اون با هم عوض شده و اون از من عذادار تره! ولي چيزي نگفتم...دوست نداشتم بهش بگم اونا چشم ديدن منو ندارن.

بامداد – با تو ام!

ديگه نتونستم تحمل کنم و گفتم : بهتر نيست تو خفه شي!

شايان – بامداد يه لحظه بيا توي اتاق ، کارِت دارم.

بامداد – نه ، يه لحظه وايسا ببينم! مثه اينکه داداشمون طلبکار هم هست.

- تو اين وسط چي کاره اي؟! اصلا موضوع به تو مربوط نيست.

بامداد که هر لحظه عصباني تر ميشد با صداي بلندتري گفت : آره، حتما...بايدم اينو بگي.تو چه مي دوني عشق چيه...تمام عمرت رو مثه سيب زميني طي کردي!

ديگه حسابي از کوره در رفتم و از جام بلند شدم.اما دوست نداشتم مثه اون با داد و هوار حرف بزنم...

- تو شش ماه عاشقش بودي ولي من هجده سال باهاش زندگي کردم...حالا هم زودتر برو گمشو، اصلا حوصله تو ندارم.

شايان هي تلاش مي کرد بامداد رو بکشونه توي اتاق ولي نمي تونست.بامداد عصباني تر از اين حرفا بود... .

بامداد – خيلي خوبه که اينقدر ريلکسي...آره خب...اگه نبودي بايد تعجب مي کرديم...اصلا اگه برات مهم بود خودت پيش دستي مي کردي.

- منظور؟

بامداد – شيرين که يه دختر بود ، دل و جرئت خودکشي رو داشت ولي تو انقدر ترسويي که اين کارو هم نکردي.

شايان – بامداد ميشه خفه شي؟!

- نه...راست ميگه...توي اين يه مورد باهاش موافقم.

همون لحظه عقب عقب به سمت اتاق چرخيدم.بعد سريع وارد اتاق شدم و درو پشت سرم قفل کردم.خودمم هم نمي دونستم دارم چي کار مي کنم.از دست بامداد عصباني بود.ولي از اون بيشتر خودم رو سرزنش مي کردم...اگه زودتر از اينا دست به کار شده بودم حالا مجبور نبودم سرکوفت ديگران رو تحمل کنم.

صندلي اي که توي اتاق بود رو، زير دستگيره ي در گذاشتم تا مطمئن بشم حالا حالاها نمي تونن درو باز کنن.خيلي دوست داشتم عذاب وجدان بامداد رو ببينم...البته اگه وجداني داشته باشه! به خواهش و تمناهاي شايان هم اهميتي نمي دادم...ديگه برام معنايي نداشت. دوست داشتم سرمو بکوبم به ديوار ولي مي دونستم اين جور حرکات هيچ فايده اي نداره...بايد يه کار اساسي مي کردم.حرف هاي بامداد توي ذهنم تکرار ميشد و بدتر اعصابمو بهم مي ريخت...يه مشت به آينه ي ميز توالت کوبيدم و آينه چند تيکه شد...به حدي عصبي بودم که دردي توي دستم حس نمي کردم.همين لحظه بود که بچه ها از بيرون چند ضربه ي محکم به در زدن ولي خوشبختانه نتونستن بازش کنن.يه تيکه از آينه هاي خُرد شده رو برداشتم و کنار ديوار نشستم.مي خواستم قبل اينکه بچه ها وارد اتاق بشن کارو يکسره کنم.احساس مي کردم کاري که دارم مي کنم هم درسته، هم غلط!

تيکه آينه رو روي دستم گذاشتم و تو يه چشم به هم زدن مچ دست چپم رو بريدم.انقدر بدنم داغ بود که براي چند ثانيه متوجه هيچ دردي نشدم.فورا با فاصله ي کمي از بريدگي اول،دوباره مچ دستمو بريدم.تيکه آينه رو توي دست چپم گرفتم و مي خواستم با دست راستم هم همين کارو کنم اما دستم مي لرزيد.حس مي کردم توانش رو ندارم.


romangram.com | @romangram_com