#پسران_بد__پارت_126

- الان کجان؟!

ايرج – بيمارستان.

حدس مي زدم به نزديک ترين بيمارستان برده باشنش براي همين اسم بيمارستان رو نپرسيدم.از اتاق بيرون اومدم و فقط وفقط تو فکر رفتن به بيمارستان بودم.شايان هم توي هال ايستاده بود و به نظر مي رسيد که جريان رو براش گفتن.

ايرج سعي داشت جلومو بگيره ولي موفق نشد و قبول کرد خودش منو ببره اونجا.شايان هم همراهمون اومد.طولي نکشيد که به بيمارستان رسيديم.ايرج قبل ما از ماشين پياده شد و رفت سمت ساختمون بيمارستان.چند ثانيه بعد ما هم پياده شديم و راه افتاديم...

شايان – بهتر نيست صبر کنيم تا عموت برگرده؟!!

- نه ، نمي تونم...

شايان – حس مي کنم نريم تو بهتر باشه... .

اما به نظر من فکر خوبي نبود...دوست داشتم هر چي زودتر بدونم شيرين تو چه وضعيتيه.

به محض ورود مامان و بابا رو توي سالن ديديم.وقتي که نزديکتر رفتيم اونا هم متوجه حضورمون شدن و مامان تا منو ديد شروع کرد به نفرين کردن.شديدا از دستم عصباني بود.فکر مي کرد مسبب اين اتفاقات منم...که البته درست فکر مي کرد.خودمم همين حس رو داشتم.بابا هم سعي مي کرد مامان رو آروم کنه و به من چيزي نمي گفت.

مامان گفت "تو بچه مو کشتي" و کيفش محکم زد توي صورتم.همين لحظه بود که شايان دستشو دورم حلقه کرد و از اونجا دورم کرد.با همديگه رفتيم توي محوطه ي بيمارستان... .

شايان – نبايد مي رفتيم تو... .

به هيچوجه نمي تونستم جلوي گريه م رو بگيرم.همش تقصير من بود وگرنه هيچ کدوم از اين اتفاقا نمي افتاد...مطمئنم تا آخر عمر يا حتي بعد از مردنم هم از شرّ عذاب وجدان خلاص نميشم.

- همش تقصير من بود...

شايان – نه ...اينو قبول ندارم.شايد دليل ديگه اي داشته.

- ممکن نيست.

شايان – چرا...ممکنه.مامانت هم داره اشتباه مي کنه.الان هم بهتره بريم خونه ي من، بعدا خودم ميرم وسايلتو از خونه تون ميارم.

شايان خيلي سريع يه ماشين دربست گرفت و راهي خونه ش شديم.وقتي توي ماشين نشستيم ديگه ساکت شدم...احساس مي کردم ديگه نمي تونم گريه کنم...به اين فکر مي کردم که خودم هم قرار به سرنوشت شيرين دچار بشم، با اين حساب گريه کردن چه فايده اي داره؟! برام مهم نبود که اگه من هم خودکشي کنم بابا و مامان چه احساسي پيدا مي کنن...هر چند مطمئن بودم خوشحال ميشن.من به تنهايي زندگي همه شون رو به هم ريخته بودم.پس حقم بود.فکر نمي کنم کنار اومدن با اين قضيه براشون اونقدرها هم سخت باشه... .

از وقتي وارد خونه شده بوديم گوشه ي اتاق نشسته بودم و براي مردن لحظه شماري مي کردم.اصلا متوجه گذشت زمان نبودم.توي اون مدت شايان و بامداد تلفني با هم حرف زدن و شنيدم که شايان به بامداد مي گفت اينجا نياد...مي دونستم بامداد هم به اندازه ي مامان از دستم عصبانيِ ولي اين يکي چندان برام اهميتي نداشت.شايان بيچاره هم فکر مي کرد من شوک شدم و هي سعي مي کرد باهام حرف بزنه و البته ازم جواب بگيره...ولي واقعا نمي تونستم چيزي بگم.انگار مغزم منجمد شده بود.

ساعت نزديک ده شب بود که زنگ خونه به صدا دراومد و شايان رفت تا درو باز کنه.چند ثانيه بعد شايان به همراه بامداد وارد خونه شد.بهش توجهي نکردم...حتي حوصله نداشتم بهش نگاه کنم.


romangram.com | @romangram_com