#پسران_بد__پارت_118

شيرين بدون اينکه چشم از تلويزيون برداره گفت : نه ، من چيزي نشنيدم.

ديگه شک نداشتم که خيالاتي شدم.چون توي اون مدت همه متوجه اتفاقاتي که براي من ميفتاد و البته صداها شده بودن... . هر چي هم تمرکز مي کردم نمي تونستم بفهمم منشأ صدا کجاست.سعي کردم بهش فکر نکنم و مثه بقيه خودمو به نشنيدن بزنم.

چند دقيقه بعد بابا و شيرين از تلويزيون دل کندن و رفتن.منم طبق معمول رختخوابم رو يه گوشه ي پذيرايي انداختم و بدون اينکه زحمت خاموش کردن چراغ رو به خودم بدم سر جام دراز کشيدم.ياد اون دکتر روانپزشک و حرفايي که توي آخرين ملاقات مون ميزد افتادم.به فکرم رسيد که شايد واقعا طرف چيزي بارِش باشه...با اينکه بعيد به نظر مي رسه! ولي خيلي با اطمينان حرف مي زد.بهتره قبل از اينکه نقشه ي خودم رو پياده کنم به اون هم يه سري بزنم.شايد فرجي شد... .

خواستم بلند شم تا چراغ رو خاموش کنم که يهو خونه، خود به خود تاريک شد.اولش فکر کردم باز اون روشن و خاموش کردن چراغ ها شروع شده اما مطمئن بودم که صداي کليد چراغ رو نشنيدم.همه جاي خونه تاريک بود...مثه اينکه برق قطع شده بود.سريع خودمو به پنجره رسوندم و بيرون رو نگاه کردم که ببينم برق همه ي خونه ها قطع شده يا نه.اما چراغ هاي بيشتر خونه ها روشن بودن.يه خبرايي بود...فقط برق خونه ي ما قطع شده بود.

در ورودي خيلي آهسته در حال باز شدن بود...صداش رو به وضوح مي شنيدم.با شنيدن اون صدا هول برم داشت و چند بار مامان و بابا رو صدا کردم...اما هيچ کس از اتاقش بيرون نيومد.انگار صدامو نمي شنيدن.ديگه بايد دست به کار مي شدم و از اون وضعيت فرار مي کردم.تصميم گرفتم برم و از خواب بيدارشون کنم.از اون طرف خونه فقط نور شعله هاي بخاري پيدا بود.با اون نور کم و بيش مي تونستم راهم رو پيدا کنم و به در و ديوار نخورم.بهش چشم دوختم و خواستم راه بيفتم که يه نفر از سمت راست محکم خودشو بهم کوبيد و روي زمين افتادم.دوباره بقيه رو صدا کردم اما بي فايده بود...هيچ کس صدامو نمي شنيد.نمي دونستم اون يارو کدوم طرفم وايساده.دوباره به شعله هاي بخاري نگاه کردم و اين بار متوجه سايه اي شدم که از جلوي نورش عبور کرد.نمي دونستم اين همون شخصه يا تعدادشون بيشتره.داشتم قبض روح مي شدم.حاضر بودم همونجا منو بکُشن ولي اون وضعيت ادامه پيدا نکنه.

متوجه ِ باد ِ سردي شدم که به صورتم مي خورد.هنوز از روي زمين بلند نشده بودم که با نيرويي قوي به عقب کشيده شدم و محکم به ديوار خوردم.سرم به قدري درد گرفت که بي اختيار سست شدم.ديدم که يه نفر از رو به رو داره به طرفِ من مياد...مي تونستم سايه ش رو ببينم.ديگه از صدا کردن بقيه نااميد شده بودم...هيچ راهي براي فرار از اون وضعيت نبود... .

چند لحظه بعد اون کنارم نشست .با اينکه همه جا تاريک بود اما از ترس چشمامو بسته بودم و هيچ حرکتي نمي کردم.احساس کردم شيء تيزي مثل چاقو روي گردنم قرار گرفت.متوجه ِ تماس دستي روي بازوم شدم ... سرماي دستش رو از روي پيراهنم حس مي کردم...هر لحظه فشار چاقو روي گردنم بيشتر ميشد...نمي بريد، فقط فشار مي داد.همين لحظه بود که برق وصل شد و با کمال تعجب شيرين رو ديدم که يه چاقوي بزرگ رو روي گردنم گذاشته... مامان و بابا سراسيمه از اتاق شون بيرون اومدن و وارد پذيرايي شدن...بابا بي درنگ خودشو به ما رسوند.شيرين چاقو به رها کرد و از من فاصله گرفت.کم کم خودشو به گوشه ي پذيرايي رسوند و اونجا نشست...زانوهاشو بغل کرد و شروع کرد به گريه کردن.بابا و مامان در حالي که حسابي شوکه شده بودن فقط به ما دو تا نگاه مي کردن...اما هيچکدومشون به اندازه ي من توي شوک نبودن...از گريه هاي شيرين معلوم بود که خودش از کاري که کرده با خبره.

بابا اومد سمت من و چاقو رو کنار انداخت.بعد دستمو گرفت و با هم رفتيم توي اتاق.چند لحظه بعد خودش از اتاق بيرون رفت.شک نداشتم وضعيت شيرين براش مهم تر بود و مي خواست ببينه تو چه شرايطيه...البته منم دوست داشتم اينو بدونم.تا اون لحظه مهمترين آرزوم اين بود که اين مشکل گريبان گير خانواده م نشه...ولي اون چيزي که نمي خواستم اتفاق افتاده بود.داشتم ديوونه مي شدم.نگران خودم نبودم، فقط مي ترسم بلايي سر شيرين بياد... .

چند دقيقه اي گذاشت که شبنم آروم درو باز کرد و اومد توي اتاق...بدون اينکه چيزي بگه اومد و کنار من نشست.ديگه طاقت نيوردم و پرسيدم : چي شد؟!

شبنم – هيچي...تا همين چند دقيقه پيش داشت گريه مي کرد ولي الان ساکت شده.مامان گفت من بيام اينجا ببينم تو خوبي.

باز هم سکوت برقرار شد...حرفي براي گفتن نداشتم.از قرار معلوم شيرين هم چيزي نگفته بود، از سکوت شبنم ميشد اينو حدس زد.

شبنم – راستي گردنت زخم شده؟! بذار ببينم... .

- نه... مهم نيست.چيزي نشد.

شبنم – داروين ، مي دونم الان شايد وقتش نباشه ولي ميشه بگي چي شد؟! حرف تون شده بود؟

- من فردا از اينجا ميرم.

شبنم – تو بگو چي شده من خودم حلش مي کنم.به خاطر همچين موضوعي که نبايد بذاري بري...تو و شيرين هميشه با هم جر و بحث مي کنيد.

- موضوع اين چيزا نيست.

شبنم – خب تو بگو موضوع چيه، بعد حرفِ رفتن بزن!

مي خواستم قضيه رو توضيح بدم ولي صدام در نميومد.بغض گلومو گرفته بود.دوست داشتم بزنم زير گريه ولي سعي مي کردم خودمو کنترل کنم... .


romangram.com | @romangram_com