#پسران_بد__پارت_117
شبنم – حالا اين راه حلت چي هست؟!
- نمي تونم بهت بگم... .
شبنم – هر جور راحتي.ولي اگه فکر مي کني کاري از دست ما برمياد حتما بگو.
- باشه.
مامان شبنم رو صدا زد و شبنم هم زود از اتاق بيرون رفت.دوست داشتم بهش در مورد آخرين راه نجاتم توضيح بدم ولي گفتنش يه کم سخت بود.از اين ترسيدم که يه وقت نقشه هام نقش بر آب بشن.من همينجوري هم براي خانواده ننگ محسوب ميشم چه برسه به اينکه بخوام خودکشي هم کنم.تنها خوبي ماجرا اينه که بعد از خودکشي ديگه از سرکوفت خبري نيست.پس به نفعمه که در موردش با کسي حرف نزنم... .
چند دقيقه اي ميشد که توي اتاق تنها بودم و به اين فکر مي کردم که چه زندگي پوچي داشتم.واقعا هدف خدا از آفرينش من چي بود؟! نزديک چهارده پونزده سال در حال کتک خوردن از بابام بودم...بعد از اون هم معمولا از کتک فرار مي کردم.هر چي فکر مي کنم خاطره اي رو به ياد نميارم که با يادش به وجد بيام يا لااقل ازش لذت ببرم.شايد تنها بخش مثبت زندگيم وقتايي بود که با دوستام مي گذروندم.چون تنها زماني بود که جنگِ اعصاب نداشتم.
همين لحظه يه نفر در اتاق رو باز کرد و بدبختانه اون يه نفر بابا بود.دومين فاجعه ي اون روز داشت اتفاق ميفتاد.هميشه از برخورد با بابا متنفر بودم.
بابا در اتاق رو پشت سرش بست و اومد سمت من و رو به روم نشست...به خاطر همين مجبور شدم پاهامو جمع کنم.اصلا معلوم نبود مي خواد چي کار کنه! دوست داشتم زودتر حرفشو بزنه و بره.چند ثانيه سکوت برقرار شد و يهو بابا تصميم گرفت که من بدبخت رو بغل کنه.دلم مي خواست بهش بگم جون مادرت ابراز احساسات نکن ولي صحنه احساسي بود...نخواستم خرابش کنم.چند لحظه بعد حس کردم قفسه ي سينه م داره درد مي گيره و با هر ضرب و زوري که بود، بابا رو از خودم کَندم!
بابا – داروين ، منو مي بخشي؟!
تا اون لحظه دقت نکرده بودم که وقتي يه مرد با احساس حرف مي زنه چقدر رقت انگيز و مضحک ميشه.حالم داشت بد ميشد.دوست داشتم زودتر بحث جمع بشه.
- آره ، باشه ، حتما.
بابا – من واقعا فکر نمي کردم اينجوري بشه.
- مسئله اي نيست... .
بابا – پس مطمئن باشم که منو بخشيدي؟
( اگه بگم گُه خوردم ولم مي کني؟)
- آره، گفتم که... .
بلاخره بابا بي خيال شد و رفت. با رفتنش نفس راحتي کشيدم.ولي برام عجيب بود...در کل بابا هيچوقت اينجوري افه ي منقلب شدن و پشيموني برنمي داشت.نمي دونم...شايد اين بار واقعا سرش به سنگ خورده!
تا موقع شام از اتاق بيرون نرفتم.سر شام همه چيز عادي بود، کسي هم حرفي نميزد.از معدود دفعاتي بود که وضعيت خونه مون انقدر آروم بود.بعد از شام ، من و بابا و شيرين جلوي تلويزيون نشسته بوديم.البته من منتظر بودم بقيه پذيرايي رو براي خوابيدنم خلوت کنن و زودتر بخوابم.تلويزيون داشت کشتي کج پخش مي کرد و بابا هم عادت داشت کل برنامه رو ببينه.خسته بودم ولي سعي کردم تا تموم شدن برنامه دندون رو جيگر بذارم.
محو تماشاي تلويزيون بودم که صدايي شبيه به شکستن شيشه تو کل خونه پيچيد.با اون صدا شديدا جا خوردم و ترسيدم.بي درنگ به بابا و شيرين نگاه کردم ولي اونا عين خيالشون هم نبود...انگار اصلا صدايي نشنيده بودن! وقتي ديدم بقيه عکس العملي ندارن فکر کردم شايد خيالاتي شدم...لحظه اي بعد دوباره صدا تکرار شد.اين بار ديگه نتونستم طاقت بيارم و گفتم : اون صدا رو شنيدين؟!!
romangram.com | @romangram_com