#پسران_بد__پارت_116

شبنم – گويا مي خواد باهات حرف بزنه.

- اوه اوه! بدبخت شدم رفت.ميگم چطوره من از همين جا برگردم پيش شايان؟!

شبنم – نه نه...يه وقت اين کارو نکني! نمي خواد که باهات دعوا کنه.فک کنم قضيه آشتي کنون و اين حرفاست.تو فقط هيچي نگو، بقيه ش حله.

اصلا دوست نداشتم با بابا رو به رو بشم ولي مي ترسيدم برم خونه ي شايان و توي راه دوباره به يه چيز ناخوشايند تو کوچه و خيابون بربخورم.وقتي وارد خونه شدم سرمو پايين انداختم و رفتم تو اتاق شيرين و شبنم.خوشبختانه شيرين توي اتاق نبود.

يه گوشه نشستم و فقط به اين فکر مي کردم که کم کم دارم به آخر ِ خط مي رسم.هر روز داره اتفاق هاي بدتر و ملموس تري ميفته.هيچ کس هم راه حلش رو نمي دونه.حامي هم که مشخصه نمي خواد کمک کنه.از دست کس ديگه اي هم کاري برنمياد... .

تو فکر بودم که شبنم وارد اتاق شد... .

- وضعيت چطوره؟

شبنم – تقريبا خوب.

- اميدوارم توقع نداشته باشي که من برم دست بوس بابا؟

شبنم – نه ، من کِي همچين حرفي زدم؟ ميگم، تو مطمئني که چيزي نشده؟ خيلي پَکَري...

- داشتم به اين فکر مي کردم که به ته خط رسيدم.

شبنم – تلقين نکن.مشکل تو راه حل داره.

- راه حلش چيه؟

شبنم – خب من که نمي دونم ولي حتما يه راهي هست...امکان نداره تو اوليش باشي.

- من خودم کم کم دارم به راه حلش پي مي برم.ممکنه بزودي اجراش کنم... .

شبنم – راست ميگي؟! خيلي خوبه.پس زودتر اجراش کن تا همه مون راحت شيم.باور کن ما هم به اندازه ي تو دوست داريم مشکلت حل بشه.

- آخه موضوع اينه که يه کم مي ترسم.

شبنم – بگو شايد يکي از ما بتونيم کمک کنيم... .

- نه...بايد تنهايي اجراش کنم...اينجوري راحت ترم.


romangram.com | @romangram_com