#پسران_بد__پارت_115

شايان – آره، البته نگران نباش چون چيزي رو از دست ندادي.

بامداد – من اولين بار که داروين رو ديدم با خودم گفتم اين پسره چقدر کله ش گنده ست!

شايان خنديد و گفت : اگه بشنوه کله ت رو مي کنه.

بامداد – الانم همين خيال رو داره...به نظرت اگه بفهمه من شيرين شون رو مي خوام چي کار مي کنه؟!

شايان – نمي دونم...مثه همه، اولش شاکي بازي درمياره بعد تو رو در آغوش مي کشه ميگه مواظب خواهرم باش.

بامداد – تا حالا بهت گفتم خيلي جفنگي؟!

شايان – خيلي زياد.

با حرفاشون حسابي خندم گرفته بود ولي سعي مي کردم خودمو کنترل کنم.ولي از حق نگذريم فکر نمي کردم هيچ ابلهي توي دنيا پيدا بشه که از شيرين، با اون اخلاق افتضاح خوشش بياد.اما الان فرصت خوبي ِ که بندازمش به خيک بامداد.خدا رو شکر... .

از خواب دل کندم و راهي خونه شدم.قبل از رفتن از شايان دو سه نخ سيگار گرفتم که توي راه دود کنم.يه مسيري رو با تاکسي رفتم و از سر خيابون پياده شدم.چون مي خواستم سيگار بکشم از جاده خاکي اي که سمت تپه هاي اطراف بود و با مصافت بيشتري به خونه ي ما منتهي ميشد به طرف خونه راه افتادم.وقتي سيگار اول تموم شد، سريع رفتم سراغ دومي و شروع کردم به پُک زدن.موقع راه رفتن احساس مي کردم زمين زير پاهام داره مي چرخه.حدس زدم اثر سيگار باشه که باعث شده سرم گيج بره.همين لحظه بود شنيدم يه زن داره منو به اسمِ کوچيک صدا مي زنه.صداشو از رو به روم مي شنيدم.هوا گرگ و ميش بود و نمي تونستم جلوتر رو دقيق ببينم.صداش آشنا نبود...به ذهنم رسيد که احتمالا يکي از همسايه ها باشه.لهجه ي محلي داشت و پشت سر هم منو صدا ميزد.سيگارمو خاموش کردم و به راهم ادامه دادم.کمي جلوتر رفتم و متوجه شدم که يه نفر در فاصله ي چند متري من ، کنار جاده روي زمين نشسته.شک نداشتم که اون زنِ داره منو صدا مي زنه.حس کردم که شايد به کمک نياز داشته باشه براي همين سرعتمو بيشتر کردم تا زودتر خودمو بهش برسونم.

کمتر از يکي دو متر باهاش فاصله داشتم... يه پيرزن روي زمين نشسته بود و به من نگاه مي کرد.اولش متوجه چيز غير عادي اي نشدم... جلوتر رفتم يه قدمي اش نشستم که چشمم به پاهاش افتاد و ديدم به طرز عجيبي اطراف اون پيرزن قرار گرفتن*...درست مثل يه تيکه گوشت شُل بودن ،انگار که استخون نداشتن.با ديدن ِاون وضعيت وا رفتم.احساس مي کردم ناي حرکت ندارم.اون پيرزن دستمو محکم گرفت و بهم نگاه کرد.چشماش مي درخشيد...خودمو عقب کشيدم و به زور تونستم دستمو از دستش جدا کنم.عقب عقب رفتم و خواستم شروع به دويدن کنم که اون پيرزن هم با دست هاش شروع به حرکت کرد...با دست هاش به قدري سريع روي زمين حرکت مي کرد ،مثل اين بود که اصلا نيازي به پاهاش نداره.اون لحظه به هيچي جز فرار فکر نمي کردم.تا جون داشتم دويدم و از اونجا دور شدم.با سرعتي که براي خودم هم عجيب بود خودمو به خونه رسوندم.هر لحظه فکر مي کردم اون پشت سرم ولي جرأت نداشتم برگردم و به پشت سرم نگاه کردم.وقتي به در خونه رسيدم همزمان، هم زنگ مي زدم و هم تلاش مي کردم با کليد درو باز کنم ولي انقدر هول کرده بود که دستم مي لرزيد و کليد مدام از دستم ميفتاد...تا اينکه چند ثانيه بعد يه نفر درو باز کرد و بدون معطلي خودمو انداختم توي خونه.(*موجودي که در مازندران به ونگ زن معروفه.افراد کمي تا به حال ديدنش...معمولا سر جاده ميشينه و افراد رو به اسم کوچيک صدا مي زنه_ از خانواده ي "دوال پا")

همونجا پشت در نشستم.شبنم مدام ازم مي پرسيد که چه اتفاقي افتاده ولي به قدري دويده بودم، نفسي براي حرف زدن نداشتم.هر چند گفتن قضيه، فايده ي چنداني هم نداشت.بعد يکي دو دقيقه تازه تونستم از جام پاشم.

شبنم – بلاخره نميگي چي شده؟!

- زياد مهم نيست.

شبنم – مطمئن باشم؟! نکنه با کسي درگير شدي؟

- نه...اگه لازم باشه خودم بهت ميگم.

شبنم – راستي بابا اومده.

- جدي؟ چي چي اورده؟

شبنم – مزخرف نگو.از وقتي اومده منتظر توئه.

- واسه چي؟!


romangram.com | @romangram_com