#پسران_بد__پارت_114
- نميشد اينو همون روز بهم بگي؟!
حامي – اون روز هر چي رو که لازم بود گفتم، بايد حواستو بيشتر جمع مي کردي.من ديگه بايد برم...بعد مي بينمت.
- وايسا ! بايد حرف بزنيم، چي کار کنم که همه چي تموم بشه؟!
حامي بهم توجهي نکرد و زود رفت.رفتم توي محوطه دانشگاه و خودمو به شايان و بامداد رسوندم.
شايان – چي شد؟! چرا انقدر داغوني؟
- گفت مي دونه که ما مي دونيم دورگه ست...
شايان – اي بابا ! نکنه بياد ازمون انتقام بگيره؟!
بامداد – چرند نگو، مگه چي کار کرديم؟!
- مسئله ي اصلي اينه که بهم نگفت بايد چي کار کنم تا اين قائله ختم بشه.
شايان – يعني به نظرت مي دونه؟!
- صد در صد.
شايان – از کجا مي دوني؟!
کل مسير رو تا نزديکاي خونه ي شايان پياده طي کرديم و منم توي اون مدت ماجراي شب قبل رو براشون تعريف کردم و اونا هم کم کم قانع شدن که يه سر ِ ماجرا به حامي و باباش ختم ميشه.وقتي به خونه ي شايان رسيديم خواستم ازشون خدافظي کنم و برگردم خونه که شايان، برخلاف هميشه ازم خواست پيششون بمونم.منم قبول کردم تا بعد از ظهر اونجا باشم ،با اينکه هنوز هم از دست بامداد شاکي بودم...
****
تمام بعد از ظهر تو خونه ي شايان خواب بودم.توي اين مدت هميشه احساس خستگي مي کردم و فرصت خوبي بود که يه خواب درست و حسابي داشته باشم.اينجوري حداقل خيالم راحت بود که شايان و بامداد هوامو دارن.
نزديک غروب حس کردم ديگه بايد از خواب بيدار شم اما واقعا حوصله نداشتم.بچه ها با فاصله ي کمي کنار من نشسته بودن و داشتن با همديگه حرف مي زدن و به خيال خودشون من خواب بودم و نمي شنيدم.ولي من معمولا چند دقيقه قبل از اينکه از خواب بيدار بشم تمام صداهاي اطراف رو مي شنوم.همچنان خودمو به خواب زدم و به حرفاشون گوش کردم... .
بامداد – گفتي تو کِي با داروين دوست شدي؟
شايان – پنجم ابتدايي.
بامداد – چه باحال، پس تو سه سال بيشتر باهاش دوست بودي... .
romangram.com | @romangram_com