#پسران_بد__پارت_113
- خب؟!
حامي – چي پرسيدي؟ آهان، يادم اومد...جو کلاس زياد خوب نبود.
- يعني چي؟
حامي – يعني اگه منم ميومدم ممکن بود اتفاقاي بدتري بيفته.اين شد که ترجيح دادم نيام.
- اونوقت اين موضوع به کدوم ويژگي شما برمي گرده؟!
حامي – شخصيه.
- مي دوني...من جديدا دارم به اين نتيجه مي رسم بلاهايي که سرم اومده به خاطر اون صفحه ي لعنتي بامداد نبوده.
حامي در حالي که اصلا به حرفاي من اهميتي نميداد با خونسردي گفت : پس دليلش چي بوده؟
- من از وقتي تو رو ديدم زندگيم به هم ريخته، خيلي باحاله، نه ؟! حالا جالب تر از اون اينه که دو بار هم بابات رو توي خونه مون ديدم.
حامي – خب برو ازش شکايت کن! در ضمن کاراي بابام اصلا به من مربوط نيست.
- اگه به تو مربوط نيست چرا ديشب به من کمک کردي؟!
حامي – نجاتت دادم، اشکالي داره؟
- چرا ؟
حامي – دلم واست سوخت، قانع شدي؟!
- از کجا مي دونستي بامداد مي خواد همچين نقشه اي روي من پياده کنه؟
حامي – من نمي دونم بامداد با تو چي کار کرده.
- تو کارشو پيش بيني کردي، چطور نمي دوني؟!!
حامي جاي خودش رو با من عوض کرد و منو چسبوند به ديوار...همچنان خونسرد به نظر مي رسيد.
حامي – باشه ، اگه خيالتو راحت مي کنه بهت مي گم.مي دونم که مي دوني من چي ام...و مي دونم با تو چي کار کردن ولي چيزي رو پيش بيني نکردم.اون روز فقط ذهن بامداد رو خوندم*.فهميدم مي خواد از کسي کمک بگيره که زندگي خيلي ها رو نابود کرده، از جمله زندگي خودش رو...پيش بينيِ نتيجه هم کار سختي نبود.اگه تو هم بودي مي تونستي آخرشو حدس بزني.(* رجوع شود به کتاب "دانستني هايي درباره ي جن"،صص 17 تا 20 با تحذيف و اضافات ديگر)
romangram.com | @romangram_com