#پسران_بد__پارت_112

شايان و بامداد دم در کلاس موندن.رفتم پيش استاد و گفتم : بله استاد، امرتون؟

استاد – مي دوني پسرم، من هميشه سعي مي کنم با دانشجوهام دوست باشم.

- واقعا؟

استاد – خب آره.

- ببخشيد ولي اصلا اينجوري به نظر نمياد.

استاد – حتما شما دقت نکردي...به هر حال، من روانشناسي هم خوندم.اگه يه موقع احساس کردي که مي خواي در مورد مشکلت با يه نفر حرف بزني مي توني به عنوان يه دوست روي من حساب کني.

- استاد ، ببخشيد که مي پرسم،اما بلاخره به عنوان دوست يا روانشناس؟

استاد – شايد هر دوش...من فکر مي کنم تو يه نيرويي داري که توي کنترلش به مشکل برخوردي،درسته ؟

تا اون لحظه فکر مي کردم فقط روانپزشک ها ديوونه ان ولي در يک آن نظرم به کلي تغيير کرد!

- نه استاد ، همه چيز تحت کنترله اما من به شخصه قول ميدم اگه خواستم با کسي درد ِ دل کنم اول بيام سراغ شما. با اجازه... .

سريع خودمو به بچه ها رسوندم و از کلاس خارج شديم.

شايان – چي مي گفت ؟

- حرف مفت...مي گفت اگه مشکلي داري بيا پيش من.

شايان – چه دلسوز! واقعا منو تحت تاثير قرار داد.خب حالا حامي رو از کجا گير بياريم؟

بامداد – فکر کنم رفت طرف حياط.اگرم اونجا نباشه حتما سر راه توي سالن مي بينيمش... .

از پله ها پايين اومديم و قبل از اينکه به حياط برسيم حامي رو توي طبقه ي اول ديديم که ايستاده به ديوار تکيه داده بود، به راحتي ميشد ديدش.از بچه ها خواستم برن توي حياط و منتظرم باشن.دلم مي خواست تنهايي با حامي حرف بزنم.جلو رفتم و گفتم : چرا نيومدي توي کلاس؟!

حامي – تو هميشه به بقيه سلام نميدي؟!!

- اگه خيلي برات مهمه، سلام.

حامي – عليک سلام.


romangram.com | @romangram_com