#پسران_بد__پارت_111

- آره!

استاد متوجه حرف زدن ما شد و فورا اومد جلوي صندلي ما و آهسته گفت : مشکلي پيش اومده؟

شايان – نه استاد.

استاد – اگه سوالي داريد از من بپرسيد.

شايان – بله ، حتما... .

استاد بدجوري بهمون شک کرده بود و از جلوي صندلي ما کنار نمي رفت.حدودا يه متر با من فاصله داشت.سعي کردم خودمو با برگه ام سرگرم کنم تا بي خيال بشه و بره ولي همچنان سر جاش وايساده بود.خودکارم رو دستم گرفتم و خواستم يه جواب الکي جلوي يکي از سوال ها بنويسم که يهو جلوي چشم استاد دستي نامرئي خودکار رو از دستم کشيد و برگه ي امتحان رو هم وسط کلاس انداخت.

به استاد نگاه کردم تا ببينم متوجه موضوع شده با نه...که انگار شده بود...با تعجب به من نگاه مي کرد.

- ببخشيد استاد، حواسم پرت شد...برگه ام افتاد.

همين لحظه در ِ کلاس باز شد...حامي بود که مي خواست وارد کلاس بشه اما چند ثانيه مکث کرد.مثه اينکه از اومدن به کلاس منصرف شد و با عجله رفت.

بعد از تموم شدن امتحان، استاد فورا کلاس رو تعطيل کرد.دوست داشتم زودتر برم و حامي رو پيدا کنم.

- من بايد با حامي حرف بزنم.

شايان – باشه ، ما هم ميايم.

بامداد – بچه ها دقت کردين اين يارو استاده داره بد نگاه مي کنه؟!

شايان – فکر کنم مي خواد يه چيزي بهت بگه...احتمالا!

- مي دونم گيرش چيه...زودتر بريم.من يکي که اصلا حوصله شو ندارم.

بدون توجه به استاد راه افتاديم ولي هنوز به در ِ کلاس نرسيده بوديم که منو صدا زد.زير لب گفتم : اگه پرسيد چي بهش بگم؟!

بامداد – خودتو بزن به اون راه.

شايان - فقط زود بيا تا حامي نرفته.

- باشه.سعي مي کنم... .


romangram.com | @romangram_com