#پسران_بد__پارت_110
- خب بگو، فقط زودباش چون عجله دارم.
شيرين – مشکل تو با من چيه؟!
- اتفاقا منم مي خواستم همين سوال رو از تو بپرسم.
شيرين – من با تو مشکلي ندارم، فقط جوابت رو ميدم.
- آره راست ميگي...تو منو عصبي مي کني، منم بهت مي پرم...اونوقت تو هم جوابمو ميدي، کاملا منطقيه! بذار اينجوري واست بگم، مشکل من و تو اينه که همديگه رو به هيچ عنوان درک نمي کنيم.سوال ديگه اي هم داري؟
شيرين – من هميشه مي خواستم با تو صميمي باشم ولي تو اجازه ندادي.
- تا اونجايي که من يادمه تو توي اين چهار پنج سال اخير با تمام قوا براي ضايع کردن من تلاش کردي، واقعا ممنون از زحماتت...فعلا خدافظ.
ديگه اجازه ندادم بحث مون ادامه پيدا کنه و از خونه زدم بيرون.خيلي جالبه... شيرين و بابا از نظر پُررويي خيلي به همديگه شبيه ان! هميشه هم طرف مقابل رو مقصر مي دونن.حتم دارم بابا هم اگه برگرده خونه همه چيزو مي ندازه گردن خودم، که البته هيچ تعجبي نداره... .
بلاخره به دانشگاه رسيدم.محوطه خلوت بود ولي اين بار ديگه دنبال شايان و بامداد نگشتم.مستقيم به سمت ساختمون دانشگاه حرکت کردم تا زودتر برم سر کلاس و از شر سرما خلاص شم.سرمو پايين انداختم و موقع راه رفتن به زمين نگاه مي کردم که يه وقت خدايي نکرده زبونم لال، چشمم به اون دو تا ملعون نيفته.هنوز به ساختمون نرسيده بودم که از پشت شنيدم بامداد داره صدام مي کنه.بهش توجه نکردم.در واقع حوصله ش رو نداشتم.چند ثانيه گذشت و ديگه صدايي نشنيدم.فکر کردم شايد بي خيال شده باشن که يهو يه نفر دستمو از پشت کشيد.ديگه مجبور شدم برگردم و بهشون نگاه کنم.
بامداد سريع گفت : ببين داروين، با مشت بزن توي صورتم يا اصلا با لگد منو بزن! ولي باهام قهر نکن...عذاب وجدان داره منو مي کشه.
واقعا نمي دونستم چي بگم! يه ذره هم خندم گرفته بود...چند ثانيه مکث کردم و بهشون نگاه کردم.از قيافه هاشون ميشد فهميد مثه سگ پشيمونن.با خونسردي گفتم : بامداد، مي دونستي ظرفيتِ بالايي در خُرد کردن اعصاب من داري؟
دوباره به راهم ادامه دادم و وارد ساختمون شدم.دوباره دوتايي خودشونو به من رسوندن و هر دو ، کنارم وايسادن.
شايان – داروين، باور کن اون روز من خواستم مانع شون بشم ولي بابات جوري منو تهديد کرد که تمام اجدادم اومد جلوي چشمم.
بامداد – تازه ما که فکر نمي کرديم همچين اتفاقي بيفته.يارو جن گيره طوري حرف ميزد که همه مونو خر کرد.
شايان – البته به جز من! همش بهشون مي گفتم اين کارِتون اشتباهه ولي قبول نمي کردن.مخصوصا اون عموت...خيلي پفيوزه.
توي کل مسيرِ رسيدن به کلاس، شايان و بامداد مدام حرف زدن و در واقع خودشون رو توجيه کردن.اصلا هم توجه نمي کردن که من به حرفاشون گوش ميدم يا نه.
وقتي رسيديم با دقت به کلاس نگاه کردم ولي حامي رو نديدم.تو ذهنم بود که حتما در مورد اتفاق ديشب باهاش حرف بزنم.روي يکي از صندلي هاي رديف اول نشستم.شايان و بامداد هم اطرافم نشستن و ديگه حرفي نمي زدن.چند ثانيه بعد استاد وارد کلاس شد و به محض ورود صحبت امتحان رو پيش کشيد و گير داد که مي خواد امتحان بگيره.فکر کنم با اين حرفش فشارم افتاد. چون کتاب و جزوه اي براي مرور درس ها نداشتم...اتفاقاتِ چند روز اخير هم تمام وقتمو گرفته بود و کلا درس و مشق رو فراموش کرده بودم.قبل از اينکه امتحان شروع بشه، شايان و بامداد بهم اطمينان دادن که تا مرز ده دوازده نمره رو بهم مي رسونن.به زودي امتحان شروع شد و کلاس در سکوت مطلق فرو رفت.
حين امتحان بچه ها خيلي سعي مي کردن بهم برسونن اما فايده اي نداشت...مخم هنگ کرده بود.اصلا نمي تونستم تمرکز کنم...فقط تونستم پنج شش تا سوال رو چپ اندر قيچي جواب بدم و ديگه بي خيال نوشتن شدم.خودکارم رو روي برگه گذاشتم و از نوشتن دست کشيدم.همه مشغول نوشتن بودن و استاد هم بين بچه ها مي گشت و خيلي آروم به سوالاتشون جواب مي داد.براي يه لحظه چشمم به پنجره ي کلاس افتاد.همين که به اون پنجره ي کشويي نگاه کردم ، پنجره با حرکتي آهسته باز شد.حرکتش اونقدر آهسته بود که هيچ صدايي از خودش ساطع نکرد و هيچ کس متوجه باز شدنش نشد.با ديدن اون صحنه حسابي به هم ريختم.مي ترسيدم باز هم اتفاقي بيفته...با نگراني به شايان گفتم : فکر کنم همين الان پنجره خود به خود باز شد!
شايان – مطمئني قبلا باز نبود؟
romangram.com | @romangram_com