#پسران_بد__پارت_109

- فکر کنم داشتم توي خواب حرف مي زدم که يهو از خواب پريدم...چيزي نيست.





ساعت نه صبح بود.خدا رو شکر بابا هنوز خونه نيومده بود.همه جلوي تلويزيون مشغول صبحونه خوردن بوديم.شبنم هم از وقتي بيدار شده بود يه بند داشت از لباس عروسي و اين چيزا حرف ميزد...انقدر هم روي اين بحث پافشاري مي کرد چيزي نمونده بود با حرفاش منو دچار تشنج کنه! شيرين هم با دقت تمام به حرفاي شبنم گوش مي کرد در حالي که موبايلش رو با فاصله ي کمي از خودش روي زمين گذاشته بود و هر از گاهي به صفحه ش نگاه مي کرد.

- به نظرتون امروز بابا مياد خونه؟!

مامان – آره به احتمال زياد.

- خب پس...من الان ميرم دانشگاه.

مامان – يه وقت پا نشي بري خونه ي اون دوستات، نصف شب برگردي!

- نه، فعلا دوست ندارم ريخت شون رو ببينم، مخصوصا اون بامداد کره خرو... .

شيرين – چي شد؟! يه زماني که جونت واسش درميومد؟ ها؟!!

- من که يادم نمياد کشته مرده ي همچين آدمي بوده باشم! بعضي وقتا با خودم فکر مي کنم واقعا ممکنه کسي از بامداد خوشش بياد؟! البته به جز مامانش... من به شخصه اگه صد تا دختر کور و کچل هم داشتم يه دونه شو به بامداد نمي دادم تا خرجم کم بشه.

شيرين با طعنه گفت : آره، تو درست ميگي.

- معلومه که من درست ميگم.

با اينکه بامداد اونقدرها هم که گفتم آدم ضايعي نبود ولي اون لحظه دلم مي خواست حال شيرين رو بگيرم...فکر کنم موفق هم شدم.

سريع براي رفتن به دانشگاه آماده شدم.توي راهرو سرگرم کفش پوشيدن بودم که شيرين اومد کنار در وايساد و زل زد به من.

- نمي دونم چرا من هر وقت ميام کفش بپوشم يکي مياد بالاي سرم...از قضا اکثر اوقات هم اون يه نفر تويي!

شيرين – لابد از کفش پوشيدنت خوشم مياد!

- جدي ؟! پس ازش لذت ببر... .

شيرين – چرت و پرت نگو! اومدم يه چيزي بهت بگم.


romangram.com | @romangram_com