#پسران_بد__پارت_108
- چند ثانيه! پس دخلم اومده...بهتره زياد خودمو به زحمت نندازم.
حامي – نگران نباش،من مي برمت...خودتو آماده کن.
- يعني چي کار کنم؟!
حامي – هيچي ...همينجوري گفتم.
بعد دست هاشو روي چشمام گذاشت و چند ثانيه نگه داشت.وقتي دست هاشو برداشت، چشمامو باز کردم و ديدم هر دو توي اتاقي هستيم که توش خوابيده بودم.*(* قدرت طي الارض جنيان _ رجوع شود به سوره ي نمل)
- چجوري اين کارو کردي؟!!
حامي – تو مي خواستي بياي اينجا، منم اوردمت...بقيه ش چه اهميتي داره؟!
- چرا بابات اونجا بود؟
حامي – لابد لازم بوده...ولي اگه اونجا نبود تا حالا تو رو کشته بودن.
- کيا ؟
حامي – همونايي که ازشون دعوت کردي!
- يادم نمياد واسه همچين موجودي کارت دعوت فرستاده باشم!
حامي – فرقي نداره...به هر حال تو اونا رو متوجه خودت کردي.الانم من بايد برم، وگرنه براي جفت مون بد ميشه.
- من مي خوام بيشتر بدونم!
حامي از جاش بلند شد و ايستاد.
- احيانا از در که نمي خواي بري؟! اگه مامانم تو رو ببينه سکته مي کنه... .
حامي – نه، فقط ميشه چند ثانيه چشماتو ببندي؟
- باشه، ولي يادت نره بعدا بايد در موردش حرف بزنيم... .
چشمامو بستم و وقتي بازشون کردم خبري از حامي نبود.بلافاصله مامان با نگراني در اتاق رو باز کرد و پرسيد : تو چيزي گفتي؟
romangram.com | @romangram_com