#پسران_بد__پارت_107

شيرين – منم نديدم... .

بلافاصله سيب رو توي سطل آشغال انداختم و از آشپزخونه بيرون اومدم.سعي کردم خودمو با تلويزيون سرگرم کنم ، اما بي فايده بود.آرزو مي کردم بابا زودتر بياد خونه...اينجوري حداقل اگرم اتفاقي ميفتاد بقيه کمتر مي ترسيدن، با اينکه چشم ديدنش رو نداشتم... .

بعد از شام و البته دو ساعت گوش کردن به خاطرات گذشته ي مامان که تا حالا بالاي شصت هزار بار شنيدمشون، نوبت خوابيدن شد.چون بابا خونه نبود، مامان ازم خواست که توي اتاق شون بخوابم و خودش هم بره پيش شيرين و شبنم.منم چون زياد برام فرقي نداشت قبول کردم و رفتم توي اتاق مامان و بابا.

مامان برام رختخواب اورد و مشغول انداختن شون روي زمين شد.

- اگه خدايي نکرده بابا نصف شب برگشت، منو بيدار کنين تا برم توي پذيرايي بخوابم.

مامان – مگه بابات لولوخرخره ست؟! خب اونم مياد همينجا يه گوشه مي خوابه ديگه... .

- آخه مي ترسم يکي مون به دست اون يکي کشته بشه، چون متقابلا به خون هم تشنه ايم.

مامان – نترس، نمياد.اگرم اومد بهش ميگم اينجا نخوابه، خوب شد؟!

روي رختخوابم ولو شدم.مامان چراغ رو خاموش کرد و مي خواست در اتاق رو هم ببنده که ازش خواستم درو باز بذاره.اونجوري اتاق خيلي تاريک مي شد و نفسم مي گرفت.

براي يه لحظه با لرزشي شديد از خواب بيدار شدم.مثل اين بود که روي زمين سکندري خورده باشم! مي دونستم مدت زيادي از خوابيدنم نگذشته.با اينکه از خواب بيدار شده بودم ولي نمي تونستم حرکت کنم.انگار جسمم هنوز خواب بود.ثانيه اي بعد صداي درو شنيدم که خيلي آروم در حال بسته شدن بود.حس مي کردم يه نفر وارد اتاق شده.از ترس تمام بدنم سرد شده بود.به ذهنم رسيد شايد کسي که وارد اتاق شده باباست ولي هر چي دقت مي کردم صدايي نمي شنيدم.چند ثانيه گذشت اما اتفاقي نيفتاد و يه کم خيالم راحت شد.ترسم ريخت و دوباره سعي کردم بخوابم.

چند دقيقه اي از خوابيدنم مي گذشت که شديدا احساس سرما کردم.وزش باد سردي رو اطرافم احساس مي کردم.زميني که روش خوابيده بودم به سختي سنگ شده بود.در حالي که شديدا ترسيده بودم از خواب بيدار شدم و سر ِ جام نشستم.باور چيزي که مي ديدم خيلي سخت بود.من توي خونه نبودم.از جام بلند شدم و به دور و برم نگاه کردم.اطرافم پر از سنگ و صخره مي ديدم که روي بعضي هاشون از برف پوشيده شده بود.زمين کمي شيب داشت.محيط خيلي برام آشنا بود...فورا فهميدم يه جايي روي کوه نزديک خونه مون هستم.ولي چجوري منو تا اينجا اورده بودن و خودم هم متوجه نشدم؟!**.(** رجوع شود به سوره ي نمل/39- 40_ نگرشي بر مقاله بسط و قبض، ص 192)

دوست داشتم سريع برگردم خونه اما طي کردن اون مسير اونم بدون کفش برام خيلي سخت بود.در عين حال داشتم از سرما منجمد مي شدم.ولي چاره اي نبود... تصميم گرفتم هر چي زودتر خودمو به خونه برسونم.هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که صداي بلندي شبيه به نعره شنيدم.مثل اين بود که دارن يه شتر رو داغ مي کنن.با شنيدن اون صدا حسابي يکه خوردم و دستپاچه شدم.صداي خُرد شدن سنگ ريزه ها رو زير قدم هاي يه نفر مي شنيدم، حتم داشتم يه نفر داره به اين سمت مياد.مي دونستم پنهان شدن در برابر همچين موجوداتي بي فايده ست ولي تنها کاري بود که توي اون لحظه از دستم برميومد. پشت يه صخره ي نسبتا بزرگ قايم شدم و دعا مي کردم که متوجه حضورم نشن...هر چند بعيد به نظر مي رسيد چون خودشون منو تا اونجا اورده بودن! با اينکه صداها رو از رو به روي خودم مي شنيدم اما هواي پشت سرم هم داشتم.

يه نفر داشت به اون محوطه نزديک ميشد ولي چون خيلي باهام فاصله داشت دقيق نمي تونستم ببينمش.تنها آرزوم اين بود که سمت من نياد.خيلي سعي مي کردم آروم باشم و در عين حال ديده نشم. مواظب بودم که صدايي ازم شنيده نشه.کم کم اون فرد نزديک تر شد جوري که فقط چند متر با من فاصله داشت ولي زاويه ي ايستادنش رو به من نبود.خيلي آهسته از پشت اون تخته سنگ بهش نگاه کردم.به محض اينکه ديدمش سريع نگاهم رو ازش دزديدم و به سنگ تکيه دادم.دستمو محکم جلوي دهنم گرفتم که يه وقت صدام درنياد! قلبم داشت از جا کنده ميشد.ظاهر اون مرد آشفته بود با لباس هايي پاره...بدتر از همه اينکه سرش به سمت پشت بدنش قرار داشت.( يکي از شياطيني که توسط حضرت سليمان بند شد...)

چند ثانيه بدون حرکت همونجا موندم و صدايي نشنيدم.فکر مي کردم اون مرد از اونجا رفته باشه.دوباره با احتياط به اون سمت نگاه کردم.اما هنوز اون مرد اونجا بود...خوشبختانه متوجه حضور من نشده بود...شايد هم براش اهميتي نداشت، نمي دونم! در هر صورت تا اون موقع سراغ من نيومده بود.يه آن اون مرد با زبان بيگانه اي شروع به حرف زدن کرد و با شنيدن صداش مو به تنم سيخ شد.صداي خشني داشت، شبيه آدم ها نبود...بيشتر شبيه به صداي سگ بود! نمي دونستم با کي داره حرف مي زنه ولي دعا مي کردم که من، طرفِ صحبتش نباشم.مي خواستم هر جور شده از اونجا برم و براي اينکه خيالم راحت بشه که حواسش به من نيست دوباره به آهستگي بهش نگاه کردم و اين بار يه نفر ديگه رو هم اونجا ديدم.تازه فهميدم که اون مرد داره با پدر حامي حرف مي زنه.باباي حامي با کمي فاصله از اون موجود ، روي يه تخته سنگ نشسته بود و به حرفاش گوش مي کرد.

مونده بودم که از اونجا برم يا نه! مي ترسيدم صداي راه رفتنم به گوششون برسه.ديدنِ محيط کار ساده اي نبود و نمي شد بدون سر و صدا از اونجا رفت.مي دونستم اگه اونجا بمونم يا از ترس مي ميرم يا از سرما! تازه مطمئنا از اوردن من به اونجا هدفي داشتن و حضور من بي دليل نيست.

شک نداشتم که در هر صورت اونا متوجه حضورم ميشن... پس همون بهتر که شانسم رو براي فرار امتحان کنم.

نفس عميقي کشيدم و آماده ي حرکت شدم.خيال داشتم يه مسيري رو نيم خيز طي کنم تا از محدوده ي ديد اونا خارج بشم.به محض اينکه خواستم حرکت کنم فشار دستي رو، روي دهنم حس کردم که منو به سمت عقب کشيد.کسي که بهش تکيه کرده بودم فقط ازم مي خواست ساکت باشم...فشار دستش به حدي نبود که اذيتم کنه و در عين حال اون يکي دستم هم آزاد بود.چند ثانيه بعد ديگه خبري از صداي اون موجود نبود.همزمان فشار دست از روي دهنم برداشته شد.سريع برگشتم و بهش نگاه کردم.قبل از اجازه بدي حرفي بزنم، گفت : تو چجوري اومدي اينجا؟!

- يه نگاه به من بنداز! به نظر مياد خودم اومده باشم؟!

حامي – راست ميگي، سوالم احمقانه بود.در هر صورت اونا چند ثانيه ي ديگه برمي گردن.بايد زودتر بريم... .


romangram.com | @romangram_com