#پسران_بد__پارت_106
مامان – چرت و پرت نگو، براي چي نمي خواي خونه بياي؟
- به چند دليل، مهمترينش باباست که به هيچوجه حوصله شو ندارم.جديدا هر بار که مي بينمش فشار خونم بالا و پايين ميشه، باور کنين منو از تنظيم در اورده! بعدم اگه من بيام خونه ممکنه باز يه سري اتفاق ديگه بيفته که دامن شما رو هم بگيره... يا اينکه بابا جن گير خبر کنه و اين دفعه يکراست منو بفرسته سينه ي قبرستون.
شبنم – در مورد بابا چي فکر کردي؟ مطمئن باش يه اشتباه رو دو بار تکرار نمي کنه.
- آره، حتما! البته اين چيزي که تو ميگي در مورد آدم هاي با عقل و شعور صادقه.تازه به قول شايان ؛ نرود ميخ آهني در سنگ.
هر چقدر با مامان و شبنم بحث کردم ، راضي نشدن و آخرش مجبور شدم همراهشون برم خونه.تو فکرم بود برم خونه ي شايان...چون شايان زياد مقصر نبود، فوقش يه دونه مي خوابونم زير گوشش و قائله رو ختم مي کنم...اما با خودم عهد بستم به محض اينکه وضعيت خونه به هم ريخت برم پيش شايان.
از وقتي وارد خونه شدم ، تمام مدت توي اتاق شيرين و شبنم دراز کشيده بودم و يه لحظه هم از فکر اتفاقات اخير بيرون نميومدم.با کوچکترين صدايي از جا مي پريدم و مي ترسيدم بخوابم... .خدا رو شکر بابا هم هنوز خونه نيومده بود...از اين بابت خوشحال بودم.براي اينکه از اون حال و هوا بيرون بيام بلند شدم و رفتم توي آشپزخونه.مامان سرگرم پختن شام بود و شيرين هم داشت کمکش مي کرد.تا شيرين رو توي آشپزخونه ديدم خواستم برگردم اما ديگه دير شده بود چون اون هم منو ديد.از داخل يخچال يه دونه سيب برداشتم و توي دستم گرفتم هنوز گازش نزده بودم که شبنم وارد آشپزخونه شد و گفت : بابا زنگ زد گفت امشب نمياد.
مامان – کجا مي خواد بره؟
شبنم – خونه ي مامان بزرگ.فکر کنم به خاطر تو نمياد داروين.
- جدي؟ لابد مي ترسه مجبور بشه ازم عذر خواهي کنه.
شيرين – بدِ نمي خواد بياد خونه تا تو راحت باشي؟
- نه ، اتفاقا خيلي هم خوبه.من از خدامه ديگه هيچوقت نياد... .
شيرين – بس که بي چشم و رويي.
- هر چي تو بگي. در هر صورت من از بابا متنفرم، با اون بلايي هم که پريروز سرم اورد اگه با تفنگ هم تهديدم کنه باهاش حرف نمي زنم.
شيرين – به خاطر خودت همچين کاري کرد، مي خواست حالت خوب بشه!
- به نظرت الان خيلي خوبم؟! يه نفر جلوي چشمم مرد، انقدر دست و پا زدم مچ دست هام سياه و کبود شدن، ريه ام هر لحظه ممکنه سوراخ بشه... واقعا که از اين بهتر نميشه!
مامان – انقدر بحث نکنيد، فعلا که بابات رفته خونه ي مادرش.اين يعني از کارش پشيمونه.
با تموم شدن جمله ي مامان ديگه هيچکدوم حرفي نزديم.ياد سيبي که توي دستم بود افتادم.نگاهي بهش انداختم و ديدم انگار يه نفر گازش زده و يه تيکه ش رو خورده.مطمئن بودم وقتي توي دستم گرفتمش سالم بود با اين حال به شيرين و شبنم نگاه کردم و پرسيدم : الان من سيب خوردم؟!!
شبنم کمي مکث کرد و گفت : نه ، فکر نمي کنم!
romangram.com | @romangram_com