#پسران_بد__پارت_105

- نه...زياد برام جالب نيست.

خنديد و گفت : نترس، ازت پول ويزيت نمي گيرم.

- نه نه ...به خاطر اون نگفتم.کلا علاقه اي ندارم درباره ي اين موضوع حرف بزنم.

دکتر – در هر صورت اگه مربوط به اون مشکلت ميشه من بهت پيشنهاد مي کنم حتما براي درمان بياي پيشم.بهت اطمينان ميدم حالتو خوب مي کنه.

- چرا انقدر مطمئنيد؟!!

جواب سوالم رو نداد.فقط لبخندي زد و دستمو محکم فشار داد...وقتي دستمو گرفت احساس کردم دستش به شدت داغه! درست مثل آتيش...سريع ازم خدافظي کرد و رفت.





مامان از وقتي وارد اتاق شد شروع کرد به گريه و زاري...هر دردي داشتم يه طرف، فکر کنم با اين گريه هاي مامان به صورت خودجوش افسردگي هم به مرض هام اضافه شد!

شبنم – من کلي با بابا اينا حرف زدم که بدون هماهنگي با تو همچين کاري نکنن ولي بابا گير داد که داروين ندونه بهتره و ...خودت که مي دوني.

- آره مي دونم، بابا فکر مي کنه همه به جز خودش، خرن...ولي نمي دونه که قضيه کاملا برعکسه.

شبنم خنديد ولي براي اينکه به مامان بر نخوره گفت "خيلي بي ادبي!".

- بابا با شما در مورد ديروز حرف نزد؟

شبنم – اولا که ديروز نه و پريروز، جنابعالي يه روز توي هپروت بودي...ثانيا نه، از اون روز نديديمش.

- ولي دلم خنک شد.من جاي پليس ها بودم بابا رو مي فرستادم جايي که عرب ني انداخت.

مامان – بسه ديگه، انقدر حرف نزن.زودتر آماده شو بريم خونه.

- من که خونه نميام...شرمنده.

مامان – دشمنت شرمنده، پس کدوم قبرستوني مي خواي بري؟!

- يه جايي ميرم ديگه...اصلا ميرم کارتن خواب ميشم.


romangram.com | @romangram_com