#پسران_بد__پارت_104
- من نمي دونم اون مرد چجوري از پنجره افتاد ولي شايد موقع سقوط سکته کرده باشه، چون به هر حال از سه طبقه افتاده!
افسر – آخه فقط اين نيست، يه اتفاقي براي صورت اون مرد افتاده که پزشک قانوني مطمئنه بر اثر سقوط نبوده.
- چه اتفاقي ؟!
افسر – هيچي...من ديگه بايد برم.
- بقيه رو آزاد مي کنيد؟
افسر – آره. اين طور که معلومه مدرکي عليه شون نيست.اون مرد هم با رضايت کامل به خونه ي عموت اومده... با خانوادش صحبت کرديم.
- ببخشيد، من مي تونم از کسايي که توي خونه همراه من بودن شکايت کنم؟
افسره خنديد و گفت :" آره ، فکر کنم بتوني." و بعد خدافظي کرد و رفت.
بعد از رفتنش کلي با خودم کلنجار رفتم که چرا بهش قضيه ي اون کسي که از کمد بيرون اومد رو نگفتم ولي همش به اين نتيجه مي رسيدم که گفتنش بي فايده ست.کي باور مي کنه اصلا چنين موجودي وجود داشته باشه! احتمالا اگه مي گفتم بلافاصله مي فرستادنم تيمارستان.
بيشتر از هر چيز دوست داشتم از بابا شکايت کنم ولي مي دونستم که ممکن نيست.آخه به چه جرمي؟! بستن من به تخت؟! اگرم بشه با آه و نفرين مامان و شيرين چي کار کنم؟! بدبختي که يکي دو تا نيست.کمترين کاري که مي تونم بکنم اينه که ديگه باهاش حرف نزنم...به هيچ عنوان...هم با بابا، هم با اون بامداد مسخره! اگه با بامداد دعوا کنم و حتي اگه بزنم توي گوشش ممکنه باعث بشه خيلي زود ببخشمش.ترجيح ميدم باهاش قطع رابطه کنم تا اينکه بخوام کارش رو فراموش کنم.مطمئنم به خاطر خودشيريني براي بابا، باهاش دست به يکي کرده وگرنه چه دليل ديگه اي داشت که همچين بلايي سر من بياره؟!
توي فکر بودم که اون دکتر روانپزشکي که به مطبش رفته بودم وارد اتاق شد.اصلا انتظار ديدنش رو نداشتم! چه دليلي داشت بياد اونجا؟
دکتر – سلام، فکر کنم اتاق رو اشتباهي اومدم!
- من فکر مي کردم شما بايد توي بيمارستان رواني کار کنيد، جالبه که اينجايين!
دکتر – دو تا از بيمارهام رو براي عمل، به اينجا منتقل کردن... براي معاينه شون اومده بودم. راستي تو چرا اينجايي؟
- داستانش طولانيه.
دکتر – تو همراه نداري؟
- من چند دقيقه ي پيش بيدار شدم... اطلاعي ندارم.
نمي دونم چرا ولي دوست نداشتم بگم کسي همراهم نيست.يه جوري پرسيد که نگرانم کرد.همين که اينو گفتم به بيرون اتاق نگاه کرد و بعد جلو اومد و خودشو به کنار تخت رسوند.
دکتر – مي خواي برام تعريف کني چه اتفاقي افتاده؟
romangram.com | @romangram_com