#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_9


داشتم ازترس سکته میکردم ولی درنهایت به خودم دلداری دادم که اگراون من رو شناخته بودخوب مثل همیشه سلام وعلیک میکرد پس چون سلام نکرده من رو نشناخته....



دوساعت بعد درحالیکه داشتم تلویزیون نگاه میکردم گوشیم زنگ خورد.توی این سه روزآرش بارها بهم زنگ زده بود ومنم وانمود کرده بودم که یزد هستم.به گوشیم نگاه کردم دیدم آرش تماس گرفته.گوشی رو جواب دادم اولش مثل همیشه کلی حالم رو پرسید منم تا تونستم چاخان کردم و ازخوش گذشتن دریزد براش خالی بستم....سکوت کرده بود و فقط گوش میداد سکوتش کمی برام شک برانگیز شد!!!منم ساکت شدم بعد گفتم:آرش؟



تن صداش عوض شده بود خیلی جدی گفت:کی برمیگردی ازیزد؟هنوزمعلوم نیست؟گفتم:نه...شاید اواسط هفته آینده.دوباره سکوت کرد وسکوتش باعث شد باردیگه بگم:آرش؟!!!



این بارباصدایی جدی گفت:آرش ومرض...آنی...من الان با سیروس توی خیابون پدرسانی هستم جلوی سوپرمارکت صدف هرگوری هستی بیا اینجا...همین الان.



تمام تنم ازشدت وحشت یکباره خیس عرق شد...حس کردم خونه داره روی سرم خراب میشه...ای خدا پس اونی که دیده بودم سیروس بود!!!باترس گفتم:آرش؟



باعصبانیت داد کشید:شنیدی چی گفتم؟همین الان میای جلوی سوپرمارکت...من اینجا منتظرتم.



دوباره ازشدت ترس اشکم سرازیرشد.دستم برای آرش رو شده بود ودیگه چاره ای نداشتم گوشی رو قطع کردم لباسم روعوض کردم وازخونه رفتم بیرون.تا سرکوچه فاصله ای نبود وماشین آرش رو ازهمون فاصله دیدم.هوا تاریک شده بود وقتی نزدیک ماشین رسیدم آرش به ماشین تکیه داده بود وپشتش به من بود ودرهمون حال داشت با سیروس صحبت میکرد.سیروس وقتی من رو دید سریع خداحافظی کرد وسوارماشین خودش شد و رفت.آرش متوجه من شد و برگشت به سمتم.تاریکی هواباعث شده بودهنوزمتوجه کبودی های صورتم نشه.دلم براش تنگ شده بود وازطرفی گریه ام گرفته بود چون میدونستم اگرصورتم رو ببینه خیلی عصبی میشه.کمی نگاهم کرد وبعد آهسته وبا تردید اومد به طرفم.سرم رو پایین انداختم واشکم سرازیربود.دونه های اشک به بزرگی قطره های بارون ازچشمم بیرون می اومد وازنوک بینیم روی آسفالت می افتاد ومن میدیمشون.وقتی رسید بهم خواست بغلم کنه ولی بلافاصله پشیمون شد دستش رو گذاشت زیرچونه ام وصورتم روگرفت بالاوبه صورتم خیره شد.نورچراغهای که ازسوپری سرکوچه محیط رو روشن کرده بود باعث شد آرش متوجه صورتم بشه!!!اولش نمیدونست چی بگه یا شاید نمی تونست حرفی بزنه فقط با تعجب ونوعی وحشت به صورتم وجای جای کبودی های روی اون نگاه کرد.برای لحظه ای متوجه شدم ازشدت عصبانیت تمام صورتش خیس عرق شده.با صدایی که انگارازعمق وجودش خارج میشدبه آرومی گفت:بهنام تو رو به این روز درآورده؟!!!!باگریه گفتم:توروخداآرش....



آرش بازوم رو گرفت ومن رو برد به سمت ماشین وسوارم کرد درهمون حال گفت:میدونم چیکارش کنم.دوباره با التماس گفتم:آرش تو رو قرآن.آرش گفت:خفه شو به تو مربوط نیست.



وقتی با آرش رسیدیم خونه ماشین کوروش توی حیاط بود...ای خدا...کاش مرده بودم...دیگه احساس میکردم ازشدت غصه وفاجعه ای که درپیش خواهد بود دارم میمیرم.وقتی واردهال شدم.اول ماندانا من رو دید!باتعجب وحالتی ازبهت وناباوری بلندشدایستادوگفت:وای...آنی؟!!چی شده؟


romangram.com | @romangram_com