#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_10



کوروش که تازه دست وصورتش رو شسته بود وداشت صورتش رو باحوله خشک میکردبرگشت به سمت من وخیره وناباورانه نگاهم کرد.آرش دستم رو گرفت ومن رو وادار کرد روی یکی ازمبلها بشینم.نمیدونستم دیگه باید به کدوم یکیشون التماس کنم تا کاری به بهنام نداشته باشن....



آرش رو کرد به مامان بزرگ که داشت اشک می ریخت وگفت:میشه زنگ بزنید خونه عمه مهین بگید گل پسرشون همین الان تشریف بیاره اینجا؟مامان بزرگ گفت:من این کاررونمیکنم.ماندانا رفت به سمت تلفن وگفت:من الان میگم.



کوروش اومد طرف من صورتم رو نگاه کردوگفت:به ارواح خاک مامان به ارواح خاک باباامشب میدونم...



پای کوروش رو گرفتم با التماس گفتم:کوروش تو روقرآن صبرکنید بذارید منم حرف بزنم.



درهمین موقع ماندانا تماس گرفت باخونه عمه مهین وخواست بهنام بیاد.



میدونستم دیگه حریف دوتاشون نمیشم چون هم آرش عصبی شده بود وهم کوروش.صدای زنگ درکه بلندشدآرش وکوروش ازدرهال که بیرون میرفتن رو کردن به ماندانا ومامان بزرگ وگفتن:حق ندارین بیاین توی حیاط.



دویدم به سمت کوروش گفتم:کوروش تو رو خدا...تو رو قرآن...



کوروش من روهل دادعقب وبه مامان بزرگ گفت:درهال رو قفل کنید این احمق بیشعورهم نگذارید بیاد بیرون...میدونم باهاش چیکارکنم.



آرش و کوروش ازدرهال بیرون رفتن من که روی زمین افتاده بودم مامان بزرگ کمک کرد تا ازروی زمین بلند بشم ولی ماندانا درهال رو قفل کرد وکلید رو برداشت.باجیغ وفریاد بهش گفتم:ماندانا کلید روبده به من بذاربرم بیرون این دو تا الان میکشنش...

romangram.com | @romangram_com