#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_8
نگاهش کردم اونم یکدفعه ساکت شد.اشکام یکی یکی ازچشمم سرازیرشده بود فقط نگاهش میکردم حلقه اشک رو توی چشمش دیدم ولی صورتش رو به سمت شیشه کنارش برگردوند.با همون بغض وگریه ای که داشتم گفتم:بهنام...اون پسرهای آشغال که تومیگی تک تکشون یا نامزد دارن یا زن دارن...همشونم با زناشون ومن همون گروهمون روتشکیل دادن...فقط توی اون همه مجید ازدواج نکرده که اونم طبق خبری که امروزتوی دانشکده ازبچه ها شنیدم امروز میخواد بره خواستگاری...
درهمین موقع ماشین امیروالهام کنارماشین بهنام پارک کرد.الهام وامیراولش باخنده برای من وبهنام سرتکون دادن وشروع کردن به سلام واحوالپرسی ولی وقتی الهام صورت من رو دیدخنده اش محوشد امیرهم باتعجب به بهنام نگاه کرد.......
بقیه درادامه مطلب
میدونستم صورتم بدجوری کبودشده.ازماشین پیاده شدم.امیرهم ماشین رو برد جلوی ماشین بهنام پارک کرد.الهام سریع ازماشین پیاده شد واومد طرف من.کلیدم رو ازکیفم درآوردم و رفتم به سمت درخونه.بهنام وامیرهم ازماشین پیاده شدن وکنارماشینهاایستادن وآروم آروم باهم مشغول صحبت شدن.درخونه رو بازکردم ورفتم داخل الهام که ازتعجب داشت منفجرمیشد دنبال من اومد و در رو بست.توی هال نشستم وسرم رو به دیوارتکیه دادم دوباره اشکهای لعنتیم سرازیر شده بود.الهام یه لیوان آب آورد داد بهم وگفت:آنی؟!!!چی به روزت آورده؟چی شده دوباره؟گفتم:هیچی.الهام:هیچی؟!!زده شل وپرت کرده!!!میگی هیچی؟این چه صورتیه برات درست کرده؟!!با گریه گفتم:الهام تو رو قرآن بس کن.الهام:آنی؟!!چرا بهش اجازه میدی مثل وحشی ها رفتار کنه؟این پسره فکرمیکنه کیه مگه؟اصلاشعور...
با فریاد گفتم:الهام بس میکنی یا نه؟الهام یک کم نگاهم کرد بعد گفت:خاک برسرت خوب لااقل بگوچرا اینطوری کرده؟!!!!
حسابی که گریه هام رو کردم همه چی رو برای الهام گفتم بعد بهش گفتم به همه بچه ها بگه فعلا اینطرفها نیان چون نمیخوام کسی من رو با این قیافه ببینه.الهام با تاسف سرش رو تکون داد و قبول کرد ونیم ساعت بعد به همراه امیررفتن.بهنام یک ساعتی پیشم موند وقتی میخواست بره نگرانی توی چشمش هنوزموج میزد و ازاینکه من میخواستم تنها اونجا بمونم عصبی بود ولی چاره ای نداشتم.مقداری مواد غذایی برام خرید و بعد ازکلی سفارش اونم رفت.
تنهایی توی خونه و درد از وقایع گذشته تازه انگاربه جونم چنگ انداخت و تمام خاطرات تلخ وشیرین ازتصادف دوران کودکیم تا اون روزمثل فیلم ازجلوی چشمم رد میشد و توی تنهایی به حال خودم اشک میریختم...سرم رو به دیوارتکیه داده بودم وبا صدای بلند زارمیزدم.اونقدرگریه کردم که نفهمیدم ازحال رفتم یا خوابم رفت فقط وقتی بیدارشدم که گوشیم زنگ میخورد وهمه جا تاریک شده بود.کورمال کورمال کیفم رو پیدا کردم وگوشیم رو جواب دادم.مهستی پشت خط بودمیخواست حالم رو بپرسه و در ضمن خبراومدن آرش وکورش رو هم بهم داد.بهش کلی سفارش کردم که دوباره فضولیش گل نکنه و گند نزنه به همه چی وچیزی رو که گفتم به همه سفارش کنه تا آرش وکوروش بویی ازقضیه نبرن بعدم گوشی رو قطع کردم.ازجام بلندشدم وچراغها رو روشن کردم هنوزتنم درد میکرد واشتهایی هم به غذا نداشتم برای همین فقط یه لقمه نون و کالباس ازاون همه چیزهایی که بهنام خریده بود رو خوردم با دوتاقرص مسکن.یه پتو و بالشت ازتوی کمد کشیدم بیرون و توی هال درازکشیدم ونفهمیدم دوباره کی خوابم برد.
سه روزگذشت و توی اون سه روزخوشحال بودم که همه چی طبق اونچه که می خواستم پیش رفته.دراین مدت الهام به بچه ها گفته بود که حتی برای احوالپرسی ازمن اون طرفها آفتابی نشن وفقط ازطریق تلفن باهاشون ارتباط داشتم وهمونطوری خبردارشدم مجید هم بالاخره دخترمورد علاقه خودش رو پیداکرده...توی اوج غصه ها وترسهای دلم کلی به خاطرمجید ذوق کردم وتلفنی براش آروزی خوشبختی کردم.
درمدت این سه روزبهنام دائم بهم سرمیزد وهرچی لازم داشتم می آورد ودیگه بعدازچندباررفت وآمد به اون خونه باورش شده بود اونجا اون خونه ای که فکرمیکرده نیست.غروب روزسوم بعد ازرفتن بهنام متوجه شدم سیگارم تموم شده وچون نمیخواستم برای خرید یه بسته سیگاردیگه بهنام رو تو زحمت بندازم ازخونه اومدم بیرون و رفتم سوپرمارکت سرکوچه یه بسته سیگارخریدم وبرگشتم.توراه برگشت یک لحظه یک پسرکه ازیه ماشین پیاده شد ورفت داخل سوپرمارکت خیلی برام آشنا اومد!!!!اونهم لحظه ای به من نگاه کرد ولی درنهایت ازکنارهم رد شدیم.تا برسم خونه هرچی فکرکردم یادم نیومد این کی بود!!!درست پام که رسید داخل خونه مثل برق گرفته ها شدم چون یادم اومد این کسی که دیدم یکی ازدوستهای مشترک آرش وکورش بودش که کنارمغازه آرش مغازه داره!!!!!
romangram.com | @romangram_com