#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_7
وبعد زدم زیرگریه.عمومرتضی با چشمهایی که ازفرط تعجب گشاد شده بودن به من نگاه کردومن روتوی بغل گرفت وگفت:تو دیوونه ای دختر...دیوونه....
بهنام اومد توی اتاق وگفت:بریم؟
ازعمومرتضی فاصله گرفتم وگفتم:عمو تو روقرآن نگذارین بچه ها وقتی رسیدن ایران چیزی ازموضوع بفهمن...باشه؟
عمومرتضی باچشمهایی پرازغصه بهم نگاه کردوبا سرحرفم رو تاییدکرد.منم به همراه بهنام ازخونه ی عمه مهین خارج شدم.........پایان قسمت پانزدهم
داستان دنباله دار قسمت شانزدهم
سوار ماشین شدیم و تقریبا نیم ساعت بعد بهنام بدون هیچ اشتباهی درآدرس درست جلوی درخونه ایی که مال من و دوستام بود ماشین رو نگه داشت و این خودش نشون میداد که چقدرخوب این خونه رو بلده و چندین باربه دنبال من اینجا اومده بوده.درتمام طول مسیریک کلمه حرف نزد.سردرد داشت بیچاره ام میکرد.سرم روبه پشت صندلی تکیه داده بودم ونگاهش میکردم.دلم نمیخواست صورتش رو اینقدرغمگین ببینم.میتونستم حالا بفهمم که چقدربهم علاقه داره...حالا میتونستم درک کنم که هراتفاقی بین ما افتاده یک پای تقصیرکارقضیه خودمن بودم.اون حاضرجوابی هام...اون بلندحرف زدنهام...اون جواب ندادنهای ازروی عمدم به تلفنهایی که بهم میزد...اون لج بازیها....همه وهمه دست به دست هم میداد تا یک چنین مسائلی رو درپس خودش به دنبال داشته باشه...دیگه دلم نمی خواست اینقدرغمگین ببینمش.وقتی جلوی در رسیدیم ماشین رو پارک کرد و به پشتی صندلی تکیه داد دو دستش رو کرد لای موهاش و با صدایی پرازغصه گفت:آخه آنی من چطوری بگذارم تو توی این خونه بمونی؟خونه ای که مدتیه اعصاب من رو بهم ریخته...خونه ای که دلیل اصلی این اتفاق هستش...خونه ای که روزی صد نفرتوش میان و...
به میون حرفش رفتم و گفتم:بهنام؟...تو رو جون هرکی دوست داری دست بردار...این خونه اونجوری که تو فکرمیکنی نیست...دوستهای من اونطوری که تو فکر میکنی نیستن به خدا...درضمن کلید این خونه فقط دست من و مریم والهام هستش...الهام که نامزد دوست خودت امیرهستش ومیشناسیش مریم هم با شهرام عقد کرده...اینجوری نیست که هرکدوم ازبچه ها هروقت دلشون خواست راه بیفتن بیان توی این خونه.
بازهم عصبی شده بود ولی سعی داشت خودش روکنترل کنه گفت:یعنی توالان بری توی این خراب شده اون پسرهای آشغال بیان دربزنن در رو باز نمیکنی؟!!نه؟!!میگی چی؟!!میگی...
romangram.com | @romangram_com