#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_6
عمومرتضی گفت:نخیر...گوش کن دخترم...
به میون حرف عمو مرتضی رفتم وگفتم:نه عمو...توروبه خدا...التماستون میکنم...نمیخوام اینهاباهم درگیربشن.اشک میریختم وحرف میزدم.مهستی وهستی گریشون گرفت وازاتاق رفتن بیرون.التماس من تمومی نداشت تا بالاخره عمو رو کردبه بهنام وگفت:بروماشینت رو روشن کن.بهنام ازاتاق رفت بیرون.عمو رو کرد به مامان بزرگ وعمه مهین وگفت:میشه چنددقیقه شماهم برین بیرون میخوام دوکلمه باآنی صحبت کنم.عمه مهین ومامان بزرگ هم ازاتاق رفتن بیرون.من هنوزاشک میریختم وباهمون حال خرابم سعی داشتم زودتربلندبشم ومانتو ومقنعه ام روکه روی صندلی بود بردارم وبپوشم.عمومرتضی گفت:آنی؟بشین میخوام دوکلمه حرف حساب باهات بزنم.
مانتو و مقنعه ام توی دستم بود دوباره نشستم روی تخت.عمو مرتضی گفت:بهنام پسرمن هستش ولی من هیچ وقت بهش حق نمیدم دست روی توبلند کنه واگرآرش وکوروش هربلایی سرش بیارن به خاطرکاری که باتوکرده ناراحت نمیشم...اونها برادرهای توهستن وحق دارن به خاطرکاری که بهنام با...
به میون حرف عمو مرتضی رفتم وگفتم:عموتو رو خدا...من نمیخوام کوروش وآرش صدمه ای به بهنام بزنن...این دفعه باهمیشه فرق داره اگراونها من روبااین وضع ببینن بهنام رومیکشن.عمومرتضی نگاهم کردوگفت:کشتن درکارنیست ولی بگذاربهنام حالیش بشه که...
دوباره باگریه گفتم:نمیخوام هیچ بلایی سربهنام بیاد هیچی.
عمومرتضی باتعجب به من نگاه کردوگفت:ولی دختر!!!صورتت رودیدی توی آیینه؟دیدی این پسره احمق باتوچه کرده؟بذارکوروش وآرش یه ذره...
دوباره باالتماس وگریه گفتم:عموتو رو قرآن...من نمیخوام اونها با بهنام کاری داشته باشن هیچی...
عمومرتضی با تعجب به من که دیگه مانتو ام روپوشیده بودم وداشتم مقنعه ام رو روی سرم میکشیدم نزدیک شدوگفت:آخه چرادختر؟!!!!
مقنعه ام روروی سرم مرتب کردم وگفتم:چون...من...بهنام رو دوستش دارم...
romangram.com | @romangram_com