#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_5
ادامه ی داستان دنباله دار قسمت پانزدهم
وهزارمطلب دیگه که توی سرم دورمیخورد داشتم دق میکردم.هنوزبهنام ازدربیرون نرفته بود دستم روی کبودیهای صورتم بود که با گریه گفتم:بهنام؟برگشت به سمتم وگفت:جانم؟
با گریه گفتم:آخه چرا؟اومدکنارم روی تخت نشست وسرم رو توی بغلش گرفت دیگه زارزار با صدای بلندگریه میکردم میدونستم خودشم داره گریه میکنه ولی یه گریه مردونه وبی صدابود.باصدایی آروم گفت:نمیدونم...نمیدونم...به خدادست خودم نبود آنی...نمیدونم چراباهات اینجوری کردم...اعصابم ازدیدن کبودیهای صورتت ریخته بهم به خدا...نمیدونم چرا اینکار رو کردم...نمیدونم...
عمومرتضی اومد داخل اتاق ولی من همچنان سرم توبغل بهنام بود واشک می ریختم.پشت سرعمومرتضی...مامان بزرگ وعمه مهین به همراه مهستی وهستی وارداتاق شدن.مامان بزرگ دائم اشک میریخت وقربون صدقه ی من میرفت وسعی داشت باحرف ساکتم کنه.بهنام سکوت کرده بودوفقط روی سرم که هنوز توی بغلش گریه میکردم دست میکشید.بعد ازچند دقیقه عمه مهین بهم کمی آب داد تابخورم ولی هیچی نمیتونستم بخورم.عمومرتضی گفت:بچه ها برسن ایران من همه چی روبه هردوتاشون میگم...باخودبهنام هم صحبت کردم وخودبهنام هم قبول داره خیلی زیاده روی کرده بهنام هیچ حقی...
وقتی ازدهن عمومرتضی دراومد که میخواد موضوع رو به آرش وکوروش بگه گریه یادم رفت وهمه ی وجودم رو وحشت گرفت بلافاصله گفتم:وای...عمو...توروقرآن...نه...نمیخوام اونهاچیزی بفهمن.
مامان بزرگ گفت:الهی فدات بشم مرتضی خان هم چیزی نگه اون کبودی های روی صورتت دادمیزنن...
با التماس به عمه مهین وعمومرتضی نگاه کردم وگفتم:من خودم میدونم چیکارکنم...نمیخوام آرش وکوروش حتی یک کلمه ازاتفاق امروزچیزی بفهمن...هیچی.
بعدبه بهنام نگاه کردم وگفتم:بهنام؟
بهنام باتعجب نگاهم کردوگفت:جانم؟گفتم:من روببرهمون خونه ای که میدونی...به آرش وکوروش هم بگین برای ادامه همون پروژه ی فیلمبرداری دوباره رفتم یزد...توروقرآن حرفم روگوش کنین...حتی ماندانا رو هم نگذارید چیزی بفهمه...توروخدا.
romangram.com | @romangram_com