#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_4
داستان دنباله دار قسمت پانزدهم
وقتی چشم بازکردم دیدم توی اتاق خواب بهنام روی تخت خوابیدم و به دستمم سرم وصل کردن.تمام تنم درد میکرد و ازشدت سردرد نمیتونستم سرم رو تکون بدم.سرمعده ام میسوخت ولی خدا رو شکرمیدونستم هنوز معده ام خونریزی نکرده.دراتاق بازشد ومهستی اومد داخل معلوم بودگریه کرده ولی اونقدرازش بدم می اومد که حتی دوست نداشتم نگاهش کنم.همانطورکه روی تخت درازکشیده بودم اومد کنارم روی تخت نشست و شروع کرد به ماساژدادن دستم.دستم رو از دستش کشیدم بیرون.دیدم داره گریه میکنه.گفتم:تو چته؟من کتک خوردم تو دردت اومده؟!!کمی نگاهم کرد بعد باهمون گریه گفت:آنی؟صورتم رو سمت دیواربرگردوندم که نبینمش ولی درهمون حال گفتم:چیه؟گفت:من معذرت میخوام.برای اولین باربود یک جمله مودبانه ازدهنش میشنیدم نگاهش کردم وگفتم:زده به سرت یا آمپرخل وچلیت بالارفته؟معذرت برای چی؟بهنام من رو زده تومیگی ببخشید!!!دیدم هنوزگریه میکنه وقتی متوجه شد منتظرم حرف بزنه گفت:همه چی تقصیرمن بود ولی به قرآن فکرشم نمیکردم بهنام اینقدردیوونه بازی دربیاره...
تازه فهمیدم موضوع ازچه قراربوده و فضولی مهستی درمورد شب گذشته باعث جنجال وکتک خوردن من شده بود.یک کم نگاهش کردم بعدگفتم:پس کارتوبوده؟!!!فقط بگو چطوری؟دیدم باززد زیرگریه دیگه عصبی شده بودم درد معده امم بیشترداشت میشدگفتم:زر زرت رو ببرجای دیگه اعصاب من رو نریز بهم مرده شور ریختت روببرن فقط بگوچطوری تونستی فیلم دیشب رو با این سرعت برسونی به بهنام.گفت:مژگان بهم داد.گفتم:مژگان کدوم خریه؟گفت:دوست سعیدوسعیدهم داداش...
تازه فهمیدم دراثریه اشتباه کوچیک ازطرف یکی ازبچه هاکه فیلم دیشب رو به داداشش نشون داده بوده و اونم با بلوتوث فیلم رو توی گوشیش گرفته و....
ازدرد معده به خودم پیچیدم واشکم دوباره سرازیرشد...بدبختی تا چه حد؟بدشانسی تا چه حد؟
دراتاق بازشد وبهنام اومد توی اتاق و وقتی دید مهستی اونجاست گفت:تواینجاچه غلطی میکنی؟مگه نگفتم حق نداری بیای توی این اتاق...گمشوبیرون.
مهستی باعجله ازاتاق بیرون رفت.بهنام اومدجلو و سرمم رونگاه کرد وکمی سرعت تزریقش رو تنظیم کرد.صورتش رو نگاه کردم برای اولین بار یه حس خاصی بهم دست داد...یه حسی که تا حالا درخودم سراغ نداشتم.صورتش پرازغصه بود وچشماش ازغم فریاد میزد به من نگاه نمیکرد.تمام مدتی که فشارم روگرفت به صورتش وبه چشمهاش خیره بودم.دلم میخواست بهش بگم بهنام به خدا شب پیش کاربدی نکردم فقط یه خوشحالی بود به خاطرپایان گرفتن پروژه ی درسیمون ولی بغض گلوم روگرفته بود.برای اولین باراحساس میکردم کینه ای به بهنام ندارم با اینکه شدیدکتک خورده بودم وهمه ی صورتم کبودشده بود وتمام تنم درد میکرد ولی احساسم تغییر کرده بود.به صورتش نگاه میکردم ومنتظربودم نگاهم کنه ولی سعی داشت ازنگاه کردن بهم خودداری کنه شاید به خاطرکبودی های روی صورتم بودکه دلش رو نداشت بهم نگاه کنه.سرمم دیگه تموم شدوقتی سوزنش رو ازدستم خارج کردبغض داشت خفه ام میکرد.باصدای غمگین وپرغصه ای گفت:زود از جات بلندنشی...دارویی که توی سرمت زده بودم ممکنه سرگیجه بهت بده...یک ذره بخواب بعد اگرخواستی بلندشو.
به حرفش توجه نکردم پتو رو از روم کنارزدم وبلندشدم نشستم تازه اون موقع بودکه صورتم رو توی آیینه کنارتخت دیدم!!!دستم رو به صورتم کشیدم وگفتم:وای...!!!
حسابی صورتم کبودشده بود به قدری که خودم به محض دیدن صورتم دلم برای خودم سوخت ولی بلافاصله یاد برگشت آرش وکوروش افتادم.بهنام نگاهم کردحلقه ی اشک رودیدم توی چشمهاش ولی زود صورتش رو برگردوند وبه سمت دراتاق رفت تاخارج بشه.دیگه اشکهام درکنترلم نبودازدرد...ازوحشت برگشتن آرش وکوروش...ازترس درگیری دوباره بین اونها و...بقیه درادامه ی مطلب
romangram.com | @romangram_com