#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_3
اونقدرعصبی شده بودم که صدام پای تلفن میلرزیددیگه برام مهم نبودچطوری دارم باهاش حرف میزنم باعصبانیت گفتم:بهنام توفکرمیکنی کی هستی؟زیادی خودت روتحویل گرفتی یافکرمیکنی اونقدرتکی که من برای اینکه باتوعروسی کنم تاالان روزشماری کردم؟باصدایی آروم گفت:من چنین چیزی نگفتم.دادزدم:غلط میکنی بگی...ببین بهنام دارم خیلی جدی بهت میگم برنامه فرداشب روبهم بزن چون اگربهم نزنی...نذاشت حرفم تموم بشه گفت:آنی توالان بیخودوبی جهت عصبی هستی باشه شب میام دنبالت باهم حرف میزنیم.دوباره بافریادگفتم:بیخودوبی جهت؟!!بیخود وبی جهت عصبی هستم؟!!!تودیوونه ای...توفکرمیکنی کی هستی که میخوای سرخودبرای من تصمیم بگیری اصلا...ببین بهنام من بچه نیستم توچرانمیفهمی؟خندیدوگفت:معلومه بچه نیستی اگه بچه بودی که ازت خواستگاری...دوباره دادزدم:خفه شو...اسم خواستگاری روکه میاری دلم میخوادباناخنم چشمات رودربیارم.صداش جدی شدوگفت:آنی درست صحبت کن.جواب دادم:لازم نیست به من حرف زدن یاد بدی توباید بفهمی که...دوباره بین حرفم اومدوگفت:دارن برای اتاق عمل صدام میکنن آنی سربه سرمن نذارشب میام باهم صحبت میکنیم.دوباره بافریادگفتم:من نمی خوام اصلا ریختت روببینم.ولی بهنام گوشی روقطع کرده بود دوباره شماره اش روگرفتم امااینبارگوشیش روی پیغام گیربودباعصبانیت گوشیم روانداختم روی تخت ولبه تختم نشستم.ازعصبانیت دستام میلرزیدواحساس میکردم ازهمه صورتم داره حرارت بلندمیشه.سکوت همه خونه روبرداشته بودهیچ صدایی ازپایین نمی اومد.تاشب پایین نرفتم ودقیقایه بسته سیگارروتاوقتی آرش وکوروش به خونه بیان تموم کردم.برای شام پایین نرفتم کسی هم صدام نکردحتی آرش.معلوم بودمامانی قضیه روبراشون گفته.ساعت نزدیک11بودکه چندضربه به دراتاقم خوردوبعدآرش اومدداخل نگاهی بهم کردوبدون هیچ حرفی اول پنجره اتاقم روبازکردتادودزیادی که تواتاق جمع شده بودبیرون بره.اومدکنارم نشست.سرمای بیرون باعث شدپتوی روی تختم روبه دورخودم بپیچم برای اولین باربودکه حتی حوصله سلام کردن به آرش روهم نداشتم آرشی که همه زندگی من بودش.دستش روانداخت دورشونه ام وپیشونیم روبوسیدبامهربونی نگام کردزدم زیرگریه بغلم کردوگذاشت یک دل سیرگریه کنم.شده بودم همون دختر6ساله ای که سالهاپیش دریک لحظه دونفرازعزیزترینهاش روازدست داده بود.دلم آغوش گرم یکی رومیخواست وهیچ آغوشی برام گرم تروامن ترازآغوش آرش نبود.بعددقایقی که خوب گریه کردم باصدای مهربونش گفت:بسه دیگه...من مگه مرده باشم خواهرکوچولم اینجوری زاربزنه...الانم طوری نشده بهنام خواستگاری میخوادبکنه خودت بهترازهرکسی میتونی جوابگوباشی...نمیخوایش نخواه هیچکس جرات نداره مجبورت کنه...الان اومده پایین بلندشوبروبیرون باهاش...هیچ دلیلی برای گریه وجودنداره بروهرچی دوست داری بهش بگو...بهت قول میدم دراین زمینه حرف حرف خودته...فقط خودتی که تصمیم میگیری...به هیچ چیزدیگه ام فکرنکن بلندشولباس بپوش بروباهاش بیرون خودت تمومش کن.احساس میکردم آرش روکه دارم ازهیچ چیز نمیترسم برام مثل کوه بودکوهی که باتمام قواپشتم روگرفته وبهم قوت قلب میده.چنددقیقه بعدوقتی رفتم پایین کوروش نشسته بوداخماش توهم بودوعصبی ولی وقتی من رودید لبخند زدوگفت:خوشم اومد بروفقط اگه مشکلی پیش اومدزنگ بزن خونه.آرش نگاهی به کوروش کردوگفت:مشکلی پیش نمیادتوهم لازم نیست اینقدردنبال شربابهنام بگردی.کوروش پک محکمی به قلیونی که برای خودش درست کرده بودزدوگفت:من ذاتاازاین بشر(بهنام)بدم میادبدنش به من لهش میکنم.آرش به من اشاره کردکه زودتربرم بیرون چون بهنام توماشین جلوی درمنتظرم بودمنم معطل نکردم ورفتم.بهنام توماشین نشسته بودوقتی رفتم توماشینش چهره اش ناراحت بودولی سعی داشت لبخندبزنه سلام که بهش نکردم هیچی جواب سلامشم ندادم.دقایقی بعدجلوی ورودی غربی پارک نیاوران ماشین رونگه داشت.برف شروع به باریدن کرده بود.برگشت به سمت من وگفت:خوب؟خانم خانما چشون شده؟گفتم:لوس نشو.خندیدوگفت:من یاخودت؟باعصبانیت نگاهش کردم وگفتم:بهنام من نمیتونم باتوازدواج کنم اصلا فکرشم نمیتونم بکنم.لبخندش کم رنگ شدوگفت:چرا؟گفتم:چون هیچ وقت بهت به چیزی غیرازیه برادرفکرنکردم همیشه همیشه همیشه توحکم برادرسوم روبرای من داشتی.نفس عمیقی کشیدوباانگشت روی فرمون ماشین چندضربه زدوگفت:آنی...باشه...توبه من همیشه مثل یه برادرنگاه کردی خوب... حالاکه فهمیدی چقدردوستت دارم هم نمیخوای دیدت روعوض کنی؟عصبی شدم وگفتم:مسخره...تواصلا فهمیدی چی گفتم؟سرش روبه سمت شیشه کنارش برگردوندبعددوباره برگشت به سمت من وگفت:آنی تواصلا به من هم فکرمیکنی وقتی داری این حرفها رومیگی؟میفهمی چقدربااعصاب من داری بازی میکنی؟گفتم:به جهنم که بااعصابت بازی میشه.من دوست دارم برای خودم زندگی کنم وهیچ وقتم به اینکه زن توبشم یاتوشوهرمن بشی فکرنکردم ونمیکنم حالیت شد؟سعی میکرداعصابش روکنترل کنه کمی مکث کردبعدگفت:باشه اونقدرصبرمیکنم تانظرت عوض بشه.خنده تمسخرآلودی کردم وگفتم:به همین خیال باش.لبخند تلخی زدوگفت:ولی آنی به قرآن قسم نمیگذارم پای هیچ پسری توزندگیت بازبشه غیرازخودم.خنده عصبی کردم وگفتم:بروبابادلت خوشه کی حالاخواست پای کسی روبیاره وسط.خواستم روسریم رودرست کنم که مچ دست چپم رومحکم گرفت وگفت:آنی قسم خوردم.گفتم:باشه اگه پای کسی اومد وسط اونوقت...نذاشت حرفم تموم بشه گفت:میکشمت آنی اگه ببینم روزی با کسی دیگه باشی.........پایان قسمت دهم.
داستان دنباله دار قسمت یازدهم
دوهفته ازآن شب گذشت وهرشب یکی ازافرادفامیل خونه مامی اومدوبنای نصیحت من رومیگذاشت عموها...عمه ها...مامانی وخلاصه هرکی ازراه میرسیدسعی داشت عقیده من روبه نوعی درتصمیم گیریم دررابطه باخواستگاری بهنام تغییربده ولی من جدی حرف آخرم روگفته بودم واصلا نمیتونستم تصوردیگه ای نسبت به بهنام داشته باشم.دیگه به نوعی بحث من وبهنام شده بودنقل هرمجلسی دراین بین کسایی که بیش ازهرشخص دیگه ای اعصابم روبهم میریختن دوتاخواهردوقلووفضول بهنام بودن وازاونجایی که همسن بودیم معمولاهرقدرملایم ولی درجمع به هردلیلی بین مابحث درمیگرفت واگرمیانجی گری بزرگهانبودگاه میشد که صدامون روی هم بالاهم بره.دیگه خیلی مسخره شده بودچراکه هرجامیرفتم بهنام اخباردقیق من روداشت که باکی رفتم باکی هستم کجاهستم چقدربودم وخلاصه همه چی...اوایل نمیدونستم ازکجامتوجه وخبردارمیشه ولی بعدفهمیدم مهستی وهستی دوستانی دردانشکده ای که من میرم دارن ودرواقع برای من بپاگذاشته بودن واخبارمن رودقیق ترازخود من اونهاوسپس بهنام درکمترین زمان ممکن به دست می آوردن.دراین بین برای اینکه ازتنشهای فامیلی هم جلوگیری کنم سعی میکردم زیادبابهنام درگیرنشم ویااحیانا"کاری نکنم که اون عصبی بشه چون حوصله جروبحث بابهنام رواصلا نداشتم ولی باتمام این اوصاف باید همیشه به سوالاتش هم پاسخگوبودم.اگرجایی بابچه های دانشکده میرفتم صدبارتلفن میزدوهربارهم بایدجواب میدادم اگرجواب نمیدادم درعرض کمترازیک ساعت سروکله اش پیدامیشدواین دیگه برام بدتربودچون بچه های گروه هم بااومدن بهنام ناخودآگاه اوقاتشون تلخ میشدچراکه بهنام برخوردخوبی باهیچکدوم ازبچه هانداشت.سه شنبه هاکلاس نداشتم ولی یکی ازسه شنبه ها استادیکی ازدروس اختصاصیمون گفت که بایدبریم کلاس.صبح که ازخونه خارج شدم بهنام روندیدم چون فکرمیکردمن امروزدانشکده نمیرم صبح که میخواست بره بیمارستان جلوی درمعطل نشدوسریع رفت منم درست بعدازرفتن اوازخونه خارج شدم.اون روزنمیدونم چراهوس کردم بدون ماشین برم واتفاقاسرخیابون که رسیدم رزیتارسیدوباماشین اون رفتیم دانشکده.اون روزاستادبیخودی گیرشده بودوهرگوشی که سرکلاسش زنگ میخوردچهارتالیچارباراون دانشجوی بدبخت میکردمن بادیدن این وضع گوشیم روخاموش کردم.بعدازیک ساعت ونیم درس نفس گیراستادیه زمان تنفس به همه داد.نیم ساعت تاشروع کلاس بعدوقت داشتیم بابچه هاازبوفه چایی گرفتیم مشغول چایی خوردن بودم گوشیم روروشن کردم به محض روشن شدن گوشیم گوشیم زنگ خوردبهنمام پشت خط بودوقتی جواب دادم فقط صدای فریادش روشنیدم که گفت:کدوم گوری هستی؟چراگوشیت روخاموش کردی؟گفتم:دادنکش...کلاس داشتم.دادزد:توغلط کردی...امروزسه شنبه است خرکه نیستم...میگم کدوم گوری هستی؟گفتم:بیخودی دادوبیدادنکن خیرسرت مثلاتویه دکتری بدبخت مریضهایی که زیردست توهستن...به میون حرفم اومدوباعصبانیت گفت:آنی میگم کجایی؟گفتم:دانشکده...دانشکده...دانشکده...خری دیگه...فکرکردی کجاهستم؟کلاس بودم گوشیم روخاموش کرده بودم.بهنام عصبی بودوبادادوفریادحرف میزدگوشی روازگوشم فاصله دادم تاکمترصدای دادش روبشنوم.شهرام که کناربچه هانشسته بود داشت به من نگاه میکرداومدنزدیک وگفت:چی میگه؟گفتم هیچی باورنمیکنه کلاس دارم الان.شروین گفت:خوب بهش بگودوساعت دیگه بیادجلودردانشکده دنبالت...عجب آدم عوضی هستش این پسرعمه شریف جنابعالی شورش رودرمیاره بعضی وقتها...بهنام پشت خط سکوت کرده بودوهمه حرفهای شروین روشنیدولی نمیدونست کیه.به بهنام گفتم:دوساعت دیگه کلاسم تموم میشه بیا دنبالم جلوی دانشکده.جواب داد:به اون عوضی که داری باهاش خوش میگذرونی بگوکاریادت نده خودت ختم این کارهایی.دیگه عصبی شدم وگفتم:بهنام خیلی بیشعوری...توچی فکرکردی؟این صدای شروین بودکه داشت حرف میزدفکرکردی کجاهستم؟بازمن روباآبجیهات یکی دیدی؟بهنام گفت:خفه شو.گفتم:خودت خفه شو.یکدفعه ساکت شدفکرکردم گوشی روقطع کرده مکث کردم گفتم:الو؟گفت:زهرمار...فقط بگوکی وکجابیام دنبالت؟باعصبانیت گفتم:ببین بهنام من ازتونمیترسم هرغلطی هم بخوام میکنم ازتوگنده ترشم نمیتونه جلوم روبگیره.گفت:خفه شو...بهت گفتم کی وکجابیام دنبالت؟دادزدم:همونجاوهمون وقتی که بهت گفتم.بعدگوشی روقطع کردم وهرچی دیگه زنگ زدگوشی روجواب ندادم.نمیدونم استادچه مرگش شدکه اونم توسط یکی ازبچه ها پیغام دادکلاس لغوشده.بچه هاهمه منتظربودن ببینن من چیکارمیکنم خیلی عصبی شده بودم ازطرفی مسخره دست استادشده بودیم وازطرفی به بهنام گفته بودم دوساعت دیگه بیاددنبالم.سپهرگفت:همه بریم چایخونه سنتی نزدیک اومدن بهنام برگردیم دانشکده تا مشکلی پیش نیاد.خیلی بهم برخوردرفتاربهنام جوری شده بودکه دیگه فکرمیکردم شخصیتم پیش بچه ها زیرسوال رفته روکردم به مریم وگفتم شماهابه من کاری نداشته باشین هرجامیخواین برین مشکل من بابهنام باعث خرابی برنامه شماهانشه.امیرورزیتاخندیدن وگفتن:چرندنگودخترمگه میشه مابریم وتوتنهااینجاباشی.خلاصه هرکاری کردم بچه هانرفتندوبه طورخیلی اتفاقی مجیدهم اومد به دانشکده پیش ما.ساعتی تومحوطه دانشکده بودیم خیلی عصبی شده بودم وتوهمون حالت گوشی روخاموش کردم انداختم توکیفم.ساعت اومدن بهنام شدوقتی ازدردانشکده رفتیم بیرون دیدم اونطرف خیابون درحالیکه به ماشینش تکیه داده باعصبانیت داره نگاهم میکنه.مجیدوشروین وسپهرهم رفته بودن ماشینهاشون روازپارکینگ دانشجویی آورده بودن وهمزمان هرسه رسیدن جلوی درب دانشکده مجبورشدم سریع بابچه هاخداحافظی کنم وبرم اونطرف خیابون.بچه ها هنوزهمه سوارماشینهانشده بودن.وقتی به بهنام رسیدم کیفم روازم گرفت وباعصبانیت روی کاپوت جلوی ماشین خالیش کردچندتاکتاب ویکسری ورق وخودکاروگوشیم وهزارتاخرت وپرت دیگه ازتوش ریخت روی ماشین وزمین.بچه هاکه اونطرف خیابون بودن همه باعصبانیت وتعجب به من وبهنام نگاه میکردن اعصابم پاک ریخته بودبهم.گفتم:خل شدی؟بهنام بافریادگفت:خفه شو.بعدگوشیم روبرداشت ونگاهش کرددیدخاموشه برگشت طرف من وگفت:خاموش کردی که بااعصاب من بازی کنی؟تاالان کدوم گوری بودی؟گفتم:چرندنگوبهنام زشته بچه هادارن نگاهمون میکنن.دوباره گفت:گفتم باکدوم عوضی تاالان میچرخیدی؟عصبی شدم وبی توجه حرفی زدم که نباید میگفتم...دادکشیدم:باهرعوضی بودم سگش به توشرف داره...نگذاشت حرفم تموم بشه دوتاکشیده پشت سرهم زدتوصورتم.یک لحظه به خودم اومدم دیدم بچه های گروه ازاونطرف خیابون اومدن سمت ما.مجیدباحالتی عصبی رفت سمت بهنام میدونستم درگیری پیش میادوحراست دانشگاه هم اون سمت خیابون چشم ازماهابرنمیداشت.مجیدروکردبه بهنام وگفت:خیلی بیشعوری.تابه خودم بیام مجیدوبهنام گلاویزشده بودن.ازبینیم خون می اومدودردشدیدی هم توی معده ام حس میکردم باهمون حال روکردم به شروین وگفتم:توروقرآن جداشون کن.سپهرگفت:چقدرخری آنیتا...به سپهرنگاه کردم وگفتم:نمیخوام دخالت کنید هیچکدمتون.بچه ها بهم دستمال دادن سعی داشتم خون بینیم روپاک کنم درهمون حال متوجه بودم که بهنام ومجیدبه قدری عصبی شدن که شروین هم نمیتونه مجید وبهنام روازهم جداکنه مجبورشدم برم جلووبافریادروکردم به مجیدوگفتم:بس کن...بسه دیگه.مجیدآروم سرجاش ایستاد بهنام هم همینطور.روکردم به بهنام گفتم:خسته ام کردی...مجیدرفت سوارماشینش شدوباعصبانیت وسرعت ازاونجادورشد.حراست دانشکده اومدجلوولی سپهرتونست سروته قضیه روباچرب زبونی هم بیاره.مریم والهام وسایل من روازروی زمین جمع کردن ودادن بهم دیگه به گریه افتاده بودم احساس میکردم هیچی ازشخصیتم جلوی بچه هاباقی نمونده.بهنام گفت:سوارشوبریم.رفتم سمت ماشین بهنام که مریم گفت:آنا نروباهاش بیا مامیرسونیمت.شروین گفت:آنی نمیخوادکسی دخالت کنه.سپهرگفت:درسته...بروآنی جون.امیرگفت:بچه هاسوارشین بدجورضایع بازی شد.باید بابهنام میرفتم چون خیلی حرفهاداشتم بهش بگم سوارماشینش شدم واونم باعصبانیت ازکناربچه هاکه هنوزبانگرانی به صورت ودستمال خونی دست من نگاه میکردن گذشت...............پایان قسمت یازدهم
داستان دنباله دار قسمت دوازدهم
بعدازاینکه یه مسیری روباعصبانیت رانندگی کردماشین روکنارخیابون نگه داشت وبه درماشین تکیه دادطوریکه من روببینه.خونریزی بینیم کم شده بودولی بند نیومده بود دستش روآوردجلو که صورتم روبه سمت خودش برگردونه وبینیم روببینه باعصبانیت دستش روپس زدم وگفتم:دست نزن به صورتم.نگاهم کردودستش روعقب بردنفس عمیق وصداداری کشیدوگفت:آنی عصبیم کردی...خیلی عصبیم کردی...دست خودم نبودتونباید اون حرف رومیزدی.گفتم:تودیوونه ای.باسرحرفم روتاییدکردوگفت:راست میگی اگه دیوونه نبودم عاشق توی لجباز غد ویک دنده نمیشدم.خواستم ازماشین پیاده بشم که دستم روگرفت وباجدیت گفت:مسخره بازی درنیاروسط خیابون نمایش نده مردم توی خیابونن.برگشتم سمتش وباتمسخرگفتم:اااا...اونجاکه جنابعالی زدی توصورتم وبادوستام درگیرشدی خیابون نبود؟...مردم اونجا هم برگ چغندربودن...آره؟صورتش رومیون دودستش برای لحظاتی گرفت وآرنجهاش رو روی فرمون ماشین گذاشت بعدازلحظاتی برگشت سمت من وگفت:من اشتباه کردم...معذرت میخوام...ولی توهم قبول کن که نباید اون حرف رومیزدی.باعصبانیت گفتم:همین؟زدی توصورتم اونم توخیابون جلوی دوستام بعدشم با دوستام درگیرشدی...حالامیگی معذرت؟دوباره عصبی شدوگفت:هی نگو دوستام دوستام یه مشت عوضی دورت روگرفتن فکر...نگذاشتم حرفش تموم بشه درماشین روبازکردم اومدم پایین.پشت سرم صدای پیاده شدن بهنام روازماشین شنیدم.چندقدم بیشترازماشین دورنشده بودم که بهم رسیدمچ دستم روگرفت ومحکم سرجاش ایستادونگذاشت منم برم.بافریادگفتم:ولم کن مسخره...دیوونه ای داری منم دیوونه میکنی...توهیشکی جزخودت روقبول نداری...درحالیکه برعکس تو من همه روقبول دارم جز تو...من دوستام رودوستشون دارم وبراشون احترام قائلم توحقی نداری...میون حرفم اومدوگفت:خفه...چرادادمیکشی؟بریم توماشین باهم صحبت میکنیم.دستم روباشدت ازدستش بیرون کشیدم وگفتم:نمیخوام...نمیخوام...دوست ندارم باتوباشم...چرانمیفهمی؟بازوم روگرفت وخواست باخودش به سمت ماشین ببره که یکدفعه ماشین آرش رودیدم که جلوی ماشین بهنام نگه داشت وآرش به همراه یکی ازدوستاش ازماشین پیاده شدن.تازه متوجه شدم مانزدیک محل کارآرش وکوروش هستیم.فقط خداخدامیکردم سروکله ی کوروش پیدانشه.آرش با عصبانیت واخم اومدنزدیک ما روکردبه من وگفت:چته؟جای دیگه پیدانکردین؟فقط مونده توی محیط ومحل کارماباهم دعواکنید.بعدکمی نزدیک تراومد ودستش رو زیرچونه ام گذاشت وسرم رو بالاگرفت هنوزآثارخون بینیم معلوم بود.برای چند لحظه به صورتم نگاه کرد بعدبرگشت سمت بهنام نگاهی به بهنام کرددوباره روکردبه من وگفت:صورتت چی شده؟بینیت چراخون اومده؟میدونستم هرلحظه ممکنه هراتفاقی بیفته.بهنام خواست چیزی بگه که زودترازاون گفتم:چیزی نشده توی آفتاب زیاد ایستادم.دوست آرش احساس کردکه نباید بین ماها باشه برای همین سریع باآرش خداحافظی کرد ورفت سمت دیگهءخیابون.آرش خیره به چشمهای من نگاه کردوگفت:ازکی تاحالازیرآفتاب ایستادن جای انگشت دست رو هم توی صورت علاوه برخون دماغ ایجادمیکنه؟متوجه نشده بودم که جای کشیده های بهنام توصورتم مونده!!!بهنام گفت:من توضیح میدم آرش.آرش باعصبانیت به بهنام نگاه کردوگفت:حتما ولی قبلش بذاریه ماشین بگیرم آنی روبفرستم خونه.بعدبدون معطلی جلوی یه تاکسی روگرفت ومن روباتاکسی فرستادخونه.تمام مسیرتابرسم خونه دلم داشت مثل سیروسرکه میجوشید.وقتی رسیدم خونه فهمیدم مامانی رفته بیرون خرید مانداناهم توی هال درازکشیده بودداشت فیلم نگاه میکردتاواردشدم ومن رو دیدفهمیدباید اتفاقی افتاده باشه بلندشدنشست وگفت:چی شده؟جوابش روندادم وازپله هابالارفتم وقتی وارداتاقم میشدم شنیدم که گفت:چته بازسگ بستن به اخلاقت؟نکنه بازبابهنام دعوات شده؟جوابش روندادم وباهمون مانتو ومقنعه ای که سرم بودنشستم روی تخت واشکام سرازیرشد.بدجوری دلشوره پیداکرده بودم.هنوز20دقیقه نگذشته بودکه ازپنجره دیدم کوروش باعصبانیت ازماشینش پیاده شد واومد توی حیاط وبعدهم واردخونه شدچندلحظه بیشترطول نکشیدکه وارداتاقم شدوپشتش ماندانااومدداخل.تندتنداشکام روپاک کردم.کوروش اومدجلودقیق به صورتم نگاه کردوگفت:فقط بگو کار اونه؟مانداناگفت:چی شده کوروش؟کوروش دوباره سوالش روازمن تکرارکرد.ازکوروش میترسیدم چون میدونستم خیلی کله خرابه.دردمعده ام شدیدترشده بودنشستم روی تخت وگفتم:نه.کوروش کنارم نشست وگفت:پس کار کیه؟گفتم:هیشکی...کوروش توروخدا تودیگه سربه سرم نگذار.کوروش بلندشدوگفت:من با این آقای هیشکی خیلی کاردارم...کجاس الان؟تازه متوجه شدم که کوروش هنوزبهنام روندیده وتعجب کردم ازاینکه پس چطوری موضوع روتاحدی فهمیده!!!باتعجب نگاهش کردم.ازنگاهم فهمیدمنظورم چیه چون بلافاصله گفت:مرتضی بهم گفت توی خیابون بودین...تازه فهمیدم مرتضی همون دوست آرش بوده واخباردست وپاشکسته روهمون باید به کوروش داده باشه.کوروش وقتی داشت ازدراتاقم بیرون میرفت گفت:نه آرش روپیداکردم نه اون بهنام رو ولی تا شب نشده گیرش میارم خیلی وقته دلم میخواد خیلی چیزهاروحالی این آقای دکتربکنم وقت نمیکردم ولی امشب هرطورشده این وقت روپیدامیکنم...روش زیادشده.............
اونروزتا شب ازاتاقم بیرون نرفتم مامان بزرگ هم هرچی برای شام صدام کرد گفتم:سیرم. واقعاهم سیربودم اونقدرحرص وترس توی دلم ریخته بودکه گرسنگی یادم رفته بود.ماندانا دوسه باری اومد توی اتاقم وهرچی پرسید:چته؟خوب حرف بزن بگو چی شده؟جوابش رو ندادم دست آخرهم چندتافحش بارم کرد وگفت:خاک برسرلجبازت...هرچی میکشی ازدست این اخلاق گند ولجبازیته.عصبی شدم وگفتم:گم میشی ازاتاقم بیرون یا بندازمت بیرون؟اصلا به توچه ربطی داره؟کی تا حالاتونستی کاری برام کرده باشی که حالابرفرض اینم اتفاقی افتاده باشه بخوای کمکم کنی؟نخیرخانم بگو دارم ازفضولی میترکم همین.مانداناکمی بهم نگاه کرد وبعدگفت:مرده شورت روببرن که زبونت مثل زهرمارتلخه.بعدازاتاقم رفت بیرون ودر روهم محکم بست منم برای اینکه دیگه ریختش رونبینم در اتاق روقفل کردم.ساعت نزدیک10:30بودکه ازپنجره دیدم آرش ماشینش روآورد داخل حیاط ولی از کوروش هنوزخبری نبود!!!وقتی آرش اومد داخل خونه خیلی طول نکشید که فهمیدم پشت دراتاقمه.در روبازکردم دستش روبه دوسمت درگاه گذاشته بود ولحظاتی نگاهم کردسپس اومد داخل ودر اتاق روبست.نشست روی تختم وگفت:بشین میخوام باهات صحبت کنم.میدونستم با بهنام صحبت کرده وبهنام هم هرچی دلخوری وناراحتی وبه قول خودش دلواپسی برای من داشته رو به آرش گفته بنابراین گفتم:ببین آرش...نگذاشت حرفم تموم بشه باقاطعیت گفت:گفتم بشین کارت دارم.فهمیدم بهنام حسابی روی مخ آرش کارکرده البته آرش دهن بین نبود ولی خوب میتونستم حدس بزنم بهنام چه چیزهایی به آرش گفته که تونسته اعصاب اون روهم نسبت به من کمی بهم بریزه.روی صندلی روبه روی آرش نشستم ومنتظرشدم ببینم چی میخواد بگه.بعدازچندلحظه که انگاریک قرن برام گذشت آرش گفت:آنی...بهنام اتفاقی که امروزوحتی دفعات قبل بینتون افتاده همه روبرام گفت ببین من به بهنام حق نمیدم وندادم ولی به جون آنی قسم اگه منم بودم حالا نه اینکه دستم روت بلند بشه ولی برخوردخوبی نمیتونستم باهات بکنم...بهنام اگه هرقدرهم بد وعصبی با مسائل مربوط به تو برخوردمیکنه ولی این روبدون تو یه ذره داری زیادی ازآزادی هایی که بهت دادم سواستفاده میکنی.....به میون حرفش رفتم وگفتم:ولی آرش...گفت:بین حرفم نیامیخوام فقط گوش کنی...آنی من به تواعتماد صد درصد دارم ولی این اعتماد روبه جامعه وحتی همون دوستهای عزیزت نمیتونم داشته باشم تو یه دختر شیطون وشلوغی هستی که فاکتورهای موردنظرپسرها روهم درخودت جمع کردی واین برای هیچکس قابل انکارنیست این که تو دائم بخوای با یک گروه که مثلا دوستت هستن بیرون ازخونه باشی حالا به هردلیلی که باشه میخواد و اون دلیل کوه نوردی یا تولد یا شام یا هرچیزدیگه باشه نه تنها برای بهنام که برای من هم هضمش سنگینه البته بهنام ازاینکه دستش رو روی تو بلندکرده خیلی متاسف بودولی حرف زشتی که توتوی خیابون به اوگفتی عکس العملی غیرازاین نمی تونست داشته باشه قبول کن که این بارمقصربودی ولی...دوباره میون حرف آرش پریدم وگفتم:توبذارمنم حرف بزنم بعد...(دراین لحظه گوشی منزل زنگ خوردوازطبقه پایین ماندانا به تلفن جواب داد)آرش گفت:ببین آنی یک کم سعی کن روی رفتارت وحرفهایی که میزنی بیشتر...ماندانا وحشت زده دراتاقم روبازکردوروبه آرش گفت:مهستی(خواهربهنام) زنگ زده میگه کوروش وبهنام باهم درگیرشدن بدو آرش.آرش ازجاش بلندشدوگفت:کجا؟مانداناگفت:توی خونه عمه مهین بدوآرش بدو...آرش باعجله ازاتاق من بیرون رفت داشتم ازترس سکته میکردم رفتم جلوی پنجره دیدم ماشین کوروش وبهنام جلوی درحیاط عمه مهین پارک شده فهمیدم درطول مدتی که من وآرش درحال صحبت بودیم این دوباهم رسیدن وحالا توی خونه عمه مهین درگیرشدن باعجله ازاتاق خارج شدم مامان بزرگ باتوجه به زانو دردی که داشت هنوز توی حیاط بود ولی آرش وماندانا رفته بودن خونه عمه مهین ودرهردوتاحیاط روبه روی هم بازبودنمیتونستم صبرکنم وهم پای مامان بزرگ حرکت کنم بنابراین بدوبدورفتم خونه عمه مهین.میدونستم باچه صحنه ای روبه روخواهم شدکوروش وبهنام ازبچه گی باهم مشکل داشتن وازاونجایی که کاملا هم هیکل بودن هیچکدوم هیچ وقت حریف هم نمیشدن به محض اینکه پام رسید توی خونه هستی(خواهر بهنام) مثل سگ هارروکردبه من وبافریادگفت:همین رومیخواستی نه؟حالاتحویل بگیر.کوروش وبهنام درگیرشده بودن وعمومرتضی وآرش سعی داشتن جداشون کنن عمه مهین که دائم میکوبیدتوی صورتش وگریه میکرد.هستی دوباره روکردبه من وگفت:تحفه...همه این جنجالها به خاطرتوی ایکبیریه...میبینی؟ماندانابرگشت به سمت هستی وگفت:خفه شوبه جای اینکه به آنیتا چرت وپرت بگی بروگمشو یه آب قند برای مامانت بیار.دیگه متوجه نمیشدم چی دارن بهم میگن فقط به کوروش وبهنام نگاه میکردم برای یک لحظه چنان دردشدیدی توی معده ام حس کردم که ازدرددولا شدم بالاخره آرش وعمو مرتضی تونستن اون دوتا روازهم جداکنن ولی من حس کردم معده ام داره میسوزه وبعدش خونی بودکه ازدهنم بیرون ریخت ولحظاتی بعد ازهوش رفتم.وقتی چشم بازکردم دیدم توی بیمارستان هستم!!!خونریزی معده کرده بودم ودکترتشخیص داده بود دراثرفشارشدیدعصبی به این روزافتادم.بعداز48ساعت که ازبیمارستان مرخص شدم همون شب باتوجه به تذکرات آرش که دائم میخواست جوومحیط خونه به خاطرمن آروم بمونه ولی کوروش بادادوفریادبهم گفت:خفه ات میکنم اگه یک باردیگه...فقط یک باردیگه ببینم سمت خونه عمه مهین یابهنام بری...دیگه کسی هم حق نداره توی این خونه اسم بهنام روبیاره.یک ماهی ازاین ماجراگذشت وخوشبختانه دراین مدت قهرشدیدی میون دوخانواده حکمفرماشد.همچنان به درس ودانشگاه میرسیدم ورابطه ام با بچه های گروه حفظ شده بودیک روز به شوخی بینمون مطرح شدکه هرکی هرقدرپول داره روی هم بگذاریم ویک خونه رهن کنیم!!!البته این درابتدایه پیشنهادمسخره بودولی کم کم رنگ وبوی جدی به خودش گرفت تا اینکه بالاخره پولش روجورکردیم وخونه کوچیک وخوشگلی درمحله ی پدرسانی ازیک زوج پیرومهربون ارمنی درمحله ارامنه نشین تهران رهن کردیم.روزهای خوشی بود وقتی بابچه هااثاث خونه روجورکردیم وازاون به بعد دیگه دائم همه باهم توی خونه جمع میشدیم وبا رعایت حال همون زوج مهربون وارمنی که بعضی مواقع اونهاهم به جمع ما اضافه میشدن کلی خوش میگذروندیم.البته آرش وکوروش وحتی مانداناهیچی ازماجرای این خونه نمیدونستن وحتی وقتی من حساب بانکیم روبرای دادن سهم خودم به گروه خالی کردم کسی متوجه نشد!دیگه به هردلیلی همه دورهم توی اون خونه جمع میشدیم ویکی ازدلایل مهم برای خوش بودنمون تولدهامون بود.تولدامیر(یکی ازبچه های گروه)شدوقراربراین گذاشتیم که یه مهمونی حسابی اونجابگیریم.شب تولدامیرخیلی ازدوستهای دانشگاه اومدن ودراین میون به طورخیلی تصادفی مهستی(خواهربهنام) ودوست پسرش که ازدوستهای دیگه بچه ها بودن هم اون شب اومد!!!مهستی خیلی سریع موضوع خونه روفهمید ومن میدونستم به محض اینکه برسه خونه اخبارامشب روبه گوش بهنام میرسونه.درتمام طول مهمونی حتی یک کلمه هم بامهستی حرف نزدم فقط سعی میکردم به اعصابم مسلط باشم تاجواب نگاههای توهین آمیزمهستی بیشعورروندم ومهمونی روخراب نکنم.موقع خداحافظی مهستی باتمام بی محلی که بهش کردم اومدطرفم ومن روبوسیدبعدکنارگوشم باطعنه گفت:منزل نو مبارک خانم خانما!!!جوابش روندادم ولی حسابی اعصابم ریخته بودبهم وهرچی بچه هاعلت روپرسیدن چیزی نگفتم فقط الهام فهمیدکه حضورمهستی عصبیم کرده چون اون مهستی روخوب میشناخت ولی بقیه بچه ها نه!!!فردای اون روزدراوج بهت وناباوری تلفنی به منزل ما اطلاع دادن که برادرعمو مرتضی توی تصادف فوت کرده وشرکت درمراسم فوت عموی بهنام باعث شد کدورت تقریباسه ماهه بین دوخانواده ازبین بره.درتمام طول مراسم بهنام که بعدازسه ماه بودمیدیدمش به نظرم خیلی گرفته وعصبی ترازگذشته می اومد چندباری خواست بامن حرف بزنه که به علت شلوغی درمراسم فرصت نشدمنهم زیادتمایل نداشتم که باهم صحبتی داشته باشیم چون باتوجه به رفع کدورتی که شده بودولی چشم غره های کوروش به من درمورداینکه هنوزنباید بابهنام همکلام بشم ادامه داشت.........پایان قسمت سیزدهم
داستان دنباله دار قسمت چهاردهم
مدتی ازفوت عموی بهنام گذشت ودراین مدت بهنام به عناوین مختلف سعی کرد به خاطررفتارگذشته ازمن عذرخواهی کنه ولی حس میکردم هرباردرانتهای صحبتهاش چیزی میخواد بهم بگه که هنوزموقعیت مناسب روپیدانکرده میتونستم کاملا حدس بزنم که مسئله مربوط میشه به همون خونه گروهی من ودوستام.زمانهایی که توی اون خونه بابچه هادورهم جمع میشدیم بیش ازهروقت بامن تماس تلفنی داشت ولی برعکس همیشه که درگذشته تا ته وتوی قضیه رودرنمی آوردونمیفهمیدکجاهستم دیگه سوال نمیکردکه کجایی واین نشون میدادمیدونه کجاهستم ومن میفهمیدم چقدرسعی داره پای تلفن عصبی نشه.برام مهم نبودواهمیتی نمیدادم بدون یا ندونه واصلا ازاینکه عصبیش میکردم دیگه یک نوع لذت بهم دست میداد.مدتهابودوقتی زنگ میزدمثل سابق دائم به بچه هااشاره نمیکردم ساکت باشن بلکه ازقصددرجمع میموندم تاصدای خنده وحرف بچه هاهم خوب به گوشش برسه!!!سال سوم دانشگاه بودیم وباید به عنوان بچه هایی که مثلا دررشته هنرسینما داریم تحصیل میکنیم یک کارگروهی ارائه میدادیم.جشنواره فیلمهای مستنددرراه بودبنابراین تصمیم گرفتیم گروهی یه فیلم دررابطه بابناهای تاریخی شهرکویری یزدبسازیم وهمین امرباعث شددیگه خیلی بیشتردورهم جمع باشیم وتمام تلاشمون رومیکردیم که یک کاردرست ارائه بدیم بااجازه ازآرش چندباری بابچه هابه یزدرفتیم وکلی فیلمبرداری کردیم وحالاروی متن فیلم وموسیقی متن وگزارشهای مستند و....باید حسابی وقت میگذاشتیم وهمین درگیری توی مسائل تهیه این فیلم باعث شدبه کلی فراموش کنم که چیزی دررابطه بااون خونه به آرش بگم!!!کوروش وآرش هم برای توسعه کاری خودشون به مدت یک ماه عازم دبی شدن ودیگه نبودن اونهابرای من خیلی بهترشده بودچراکه وقتی اونهابودن باتوجه به این که باید باگروه میموندم وروی فیلم کارمیکردم ولی مجبوربودم زودبرگردم خونه اماحالاکه رفته بودن دبی من هم مثل بچه های دیگه میتونستم وقت بیشتری روی کاربگذارم.بهنام اشاره ای به خونه نمیکردولی دائم سعی داشت باحفظ خونسردی خودش دائم بهم تذکربده وحتی بیشترشبهاوقتی به خونه برمیگشتم متوجه میشدم که باماشین دنبالم بوده چراکه وقتی ازماشین پیاده میشدم درحیاط روبازکنم ماشین اونهم می رسیدولی حرفی به من نمیزدوفقط ماشینش روبه داخل حیاط خودشون میبرد!!!ازاین کارش نفرت داشتم وحس میکردم هیچ دلیلی نداره اینقدرمثل کارآگاههادرتعقیب وزیرنظرداشتن کارهای من باشه.بااینکه ازچهره اش معلوم بودخیلی ازدستم کفری وشاکی شده ولی سکوت میکرد.بالاخره کارفیلم45دقیقه ای ماتموم شدواون شب توی همون خونه کلی ازشادی شلوغ کردیم وزدیم ورقصیدیم واصلا متوجه گذرزمان نبودیم تا اینکه کم کم تلفنهای پدرمادربچه هاشروع شدواون وقت بودکه فهمیدیم ساعت از2نیمه شب گذشته!!!باکلی خنده وخوش وبش وخسته نباشی گفتن به همدیگه باهم خداحافظی کردیم وهرکی برگشت خونه خودش.من تابرسم خونه ساعت3شده بودوازفرط خستگی وخوشحالی ازاینکه کارمون به نتیجه رسیده دیگه به هیچی توجه نکردم حتی بهنام که اون شب هم مثل شبهای پیش دنبال من.....
فردای اون روزقراربودکوروش وآرش هم ازدبی برگردن وقت ظهر توی دانشگاه گوشیم زنگ خوردبهنام پشت خط بودوقتی جواب دادم باعصبانیت گفت:همیشه کارفیلمسازی به پارتی وبزن وبرقص ختم میشه یا فقط تو ودوستات این قانون رودارین...یااینکه دیشب با بقیه شبها فرق داشت؟گفتم:بهنام بازشروع نکن...من دیشب...به میون حرفم اومدوگفت:جلوی دردانشگاهتونم بیا بیرون کارت دارم...میای یا من بیام داخل؟فهمیدم دوباره بدجورقاطی کرده باید براش توضیح میدادم که دیشب چه خبربوده بنابراین به بچه هاگفتم به جای من سرکلاس حاضربزنن تاغیبت نخورم وبعد بی توجه به سوالهای پی درپی بچه هابدو بدو ازدانشکده بیرون رفتم.وقتی نشستم توی ماشینش مهلت ندادودرحینی که رانندگی میکردهرچی دلش خواست گفت:آنی تو بیشعوری فکرکردی میتونی همه روخرکنی...دیشب توی اون خراب شده چه غلطی میکردین؟فیلمسازی بود؟به به...به به...چه فیلمی هم بوده اینهمه مدت کارمیکردی که این فیلم روبدین بیرون؟!!!بعدگوشیش روپرت کردتوی بغل من!!!نمیدونستم منظورش چیه باتعجب گفتم:بازدیوونه شدی؟چراچرت میگی؟گفت:خفه شوآشغال...گوشی روبازکن فیلم دیشبتون روببین.باتعجب وناباوری گوشیش روبازکردم وفایل مربوط به فیلمی روکه میگفت دیدم!!!!فیلم مربوط میشد به بزن وبرقص آخر شب ماکه بعدازتموم شدن کارمون ازخوشحالی روی سروکول هم پریده بودیم وحسابی مثلا خوشحالی کرده بودیم!!!باتعجب گفتم:تواین روازکجاآوردی؟جوابم روندادوباسرعت به سمت خونه رانندگی کرد.توی ماشین هرچی میخواستم براش توضیح بدم فقط فریادمیزد:خفه شو...خفه شو...صدات روببر.ماکاربدی درشب قبل نکرده بودیم که خودم رومستحق اونهمه توهین بدونم ولی بیشترین سکوت من دلیلش این بودکه این فیلم چطوری اونم به این سرعت درست فردای همون شب به دست بهنام رسیده!!!جلوی درحیاط شون نگه داشت وسریع ازماشین پیاده شد من هنوزپیاده نشده بودم که به نوعی من روازماشین کشید بیرون!!!گفتم:بهنام خرنشو...چرااینجوری میکنی؟درست بعدازآخرین کلمه من بودکه بهنام شروع کردبه کتک زدن من وباهمون کتک من روکشوند توی خونه خودشون...مهلت نمیداد حرف بزنم وسیل کشیده ها ومشتهایی بودکه به من میزدعمه مهین بیچاره اولش شوک شده بودولی بعدتمام تلاشش رومیکردکه من رواززیردست وپای بهنام بیرون بکشه ودائم دراین بین به بهنام هم بدوبیراه میگفت ولی من کاملا متوجه شده بودم که بهنام کنترلش روازدست داده وگویی عقده ی این مدت روباید هرطوری هست خالی کنه.تمام تنم دردگرفته بودوصورتم ازشدت سیلی هایی که خورده بودم میسوخت.کم کم سرم گیج رفت ودردمعده ام شروع شد.فقط درآخرین دقایق قبل ازبی هوش شدنم متوجه شدم عمومرتضی(پدربهنام)واردخونه شدوبه سمت بهنام هجوم بردتاازادامه کتک خوردن من جلوگیری کنه وعمه مهین هم من رواززیردست وپای بهنام بیرون کشیدولی دیگه هیچی نفهمیدم.........پایان قسمت چهاردهم
romangram.com | @romangram_com