#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_2



تاچهارشنبه بهنام هرروزمی اومد وبهم سرمیزدحتی داروهایی روهم برام تهیه کردکه سرماخوردگیم که تبدیل به آنفلانزاشده بودسریعترخوب شد.دلم نمیخواست به جشن عروسی دوست بهنام برم یه جورهایی احساس میکردم دراون جشن غریبه هستم ولی وقتی بهنام گفت که زن ومردقاطی هستند درجشن کمی خیالم راحت شدکه بابودن بهنام درکنارم دیگه تنها نیستم.روزقبل جشن بهنام اومد دنبالم وگفت که باهاش برم خرید میخواست لباسی که فرداشب میپوشم روخودش انتخاب کنه.باهاش به خرید رفتم لباس خیلی شیک وسنگین مخصوص شب برام خرید که البته باتمام زیبایی وخیره کنندگی که لباس داشت احساس میکردم یه جورهایی به من نمیاد!!!توی لباس احساس راحتی نداشتم ویه جورهایی فکرمیکردم به سن من که تازه وارد20سالگی شده بودم نمی آید.درتمام مدتی که درحال خرید لباس وکیف وکفش وبعدخرید برای خودش بودیم متوجه بودم که بهنام چیزی میخواهد به من بگوید ولی درگفتن آن تردید دارد.ناهارهم بیرون خوردیم وتقریباساعت از3بعدازظهرگذشته بودسوارماشین شدیم که برگردیم خونه.بهنام قبل اینکه ماشین روروشن کنه نفس عمیقی کشید به صندلی تکیه دادوگفت:آنی؟نگاهش کردم ومنتظرشدم حرفش روبزنه.ادامه داد:میدونی؟...تورنگ چشمات روشنه...یه جورهایی همون رنگ چشماته که خیلی باعث میشه مردم بهت نگاه کنن.خندیدم وگفتم:خوب این دیگه تقصیرمن نیست ببخشید.نخندیدفقط نگاهی به من کردکمی فکرکردوبعدلب پایینش روبا دندون گرفت وبعد درحالیکه انگارفکری به ذهنش رسیده باشه ادامه داد:من یه نظری دارم...لباس فردا شبتم که رنگش مشکیه...میبرمت پیش یکی ازدوستام چشم پزشکه یه لنزخوب ومناسب تیره برای چشمت میگیریم.باتعجب میون حرفش پریدم وگفتم:چی؟!!!!لنزمشکی؟!!!من لنزبذارم؟!!!لبخندی زدوگفت:آره.نمیدونم چرا باهاش مخالفتی نکردم شاید حس کنجکاویم بودکه باعث شد دلم بخواد ببینم اگه لنزمشکی تو چشمم بذارم چه شکلی میشم.بهنام بی هیچ صحبت دیگه ای راهی مطب دوستش شد.وقتی ازمطب بیرون اومدیم من لنزمشکی گذاشته بودم!چهره ام به نظرخودم خیلی متفاوت شده بود واین تغییربرام بیشترازاونی که فکرش رومیکردم جالب بود.توی صورت بهنام یه جورآرامش موج میزدوبعدبهم گفت همیشه ازاینکه رنگ چشمهای من اینقدرجلب توجه میکرده اعصابش داغون میشده وازم خواست که برای آرامش بین خودمون هم شده هروقت بیرون منزل میرم لنز مشکی چشمم روبذارم جوابی بهش ندادم ولی تغییرچهره خودم برام جالب بود!آخرهفته رسید وقتی لباسم روپوشیدم کمی هم آرایش کردم لنزهام روهم گذاشتم.مامانی وقتی من رودید لبخندی زد وگفت چقدرشکل مامان خدابیامرزت شدی...آرش برای برداشتن یکسری مدارکش به خونه برگشته بود وقتی من رودیدکمی خیره خیره به صورتم نگاه کردوبعدباعصابنیت گفت:این چه مسخره بازیه درآوردی چرا لنزمشکی گذاشتی؟خندیدم وصورتش روماچ کردم وگفتم:آرش خوشگل شدم نه؟دوباره بااخم نگاهم کردوگفت:خیلی خری...حالایعنی که چی این کار؟زنگ دربه صدا دراومدمیدونستم بهنام اومده دنبالم درحالیکه میخندیدم مانتووروسریم روبرداشتم وگفتم:تنوع لازمه داداشی...وبعد ازدرب هال بیرون رفتم.ازهمون اولش که با بهنام واردسالن شدم احساس کردم چقدرباجواون جمع غریبه هستم!کاملامعلوم بودهمه بدون استثناءازقشرتحصیل کرده جامعه هستن ازاون جماعتی که حتی باسایه های خودشونم مشکل دارن ودائم درحال قیافه گرفتن برای همدیگه بودن!بهنام درابتدامجبورشد دقایقی به همراه دوستانش درطرف دیگرسالن باشه معلوم بود درموردموضوعی که مربوط به کارشون بودباهم گرم صحبت هستن منم گوشیم روازکیفم درآوردم وخودم روباگوشیم سرگرم کردم ودرعرض کمترازچند دقیقه اس ام اس بازی من بابچه های دانشکده شروع شدوقتی بهنام پیشم برگشت دیگه نمیتونستم گوشیم روکناربذارم وگاهی حتی آروم آروم ازاس ام اسهای ارسالی بچه هابه خنده می افتادم.متوجه شده بودم که بهنام ازکارمن داره شاکی میشه ولی جدی اون جشن حوصله من روسربرده بودوباید سرخودم روگرم میکردم.دقایقی گذشت وبعد بهنام با صدایی آرام ولی عصبی گفت:میشه اون موبایل مسخره ات روبذاری توکیفت تا نشکوندمش.نگاهی بهش کردم وگفتم:حوصله ام سررفته آدمهای این مهمونی انگارهمه ازهم طلب دارن.بهنام دوباره باعصبانیت گفت:چیه دوست داری اینجا هم جمعی مثل اون دوستهای مسخره ات حضورداشتن؟درحالیکه عصبی شده بودم لحظاتی خیره به گوشیم نگاه کردم وبعد اون روداخل کیفم انداختم پاکت سیگارم روازکیفم درآوردم ولی قبل ازهرکار دیگه ای بهنام پاکت روازدستم گرفت وخیلی سریع توی مشتش لهش کردوبعد اون روداخل کیفم انداخت وگفت:آنی شعورداشته باش...چراموقعیت جایی روکه هستی نمیفهمی؟ازجام بلند شدم وگفتم:میخوام برگردم خونه.همونطورکه نشسته بودخیره به صورتم نگاه کردوبعدآرام ازجایش بلند شددرفاصله خیلی کمی ازمن ایستادهنوزبه صورتم خیره بود.صورتش خیس عرق شده بودوباصدایی آروم گفت:بشین.گفتم:نمیخوام...گفتم که میخوام برگردم خونه.عصبی شده بودم احساس میکردم بهنام سعی داره من روتحقیرکنه وبهم بفهمونه که خودش باچه تیپ آدمهایی میگرده ولی به قول خودش من شعوردرک اون محیط روندارم.صدای نفسهاش عصبی شده بود ولی برام مهم نبودکیفم روبرداشتم با صدای خیلی آروم ولی عصبی گفت:باشه برمیگردیم خونه.........پایان قسمت ششم.





داستان دنباله دار قسمت هفتم



مدتی ازاتفاقی که اون شب درعروسی دوست بهنام افتادگذشت وبهنام به علت دلخوری که ازمن پیداکرده بودزیاد سربه سرم نمیگذاشت ومن چقدراحساس آرامش میکردم ازاینکه دیگه هروقت بادوستام جایی میرفتم ترس پیداشدن سروکله بهنام رونداشتم.بهنام خودش روشدیددرگیردرس ویک تحقیق علمی کرده بودواواخرپاییزبودکه برای یک همایش پزشکی جهت تحقیقش به ترکیه دعوت شد.شبی که میخواست بره آرش وکوروش هم میخواستن برای بدرقه اش به فرودگاه برن ولی من درس روبهانه کردم ورفتم به اتاقم فکرشم نمیکردم برای خداحافظی خودش به اتاقم بیاد.لبخندی به لبش بودبه میزتحریرم تکیه داد وچند لحظه ای نگاهم کردبعدگفت:نمیای فرودگاه؟بابیحوصله گی گفتم:درس دارم.خنده کوتاهی کردوگفت:باشه عیبی نداره من احتمالایک ماهی اونجاهستم آنی دلم نمیخوادوقتی برگشتم بفهمم زیادی شیطنت کردی.باتعجب نگاهش کردم وگفتم:منظور؟قیافه اش جدی شد وگفت:ببین آنی تویه دختری وخیلی هم آسیب پذیراین روکه میفهمی؟جوابی بهش ندادم وفقط گوشه لبم روازداخل بادندون گرفته بودم ومنتظربقیه حرفش بودم.ادامه داد:من خیلی ازاون دوستات روکه توخیلی هم قبولشون داری میشناسم ببین اصلا درشخصیت تونیست که بااونها...نگذاشتم حرفش روادامه بده گفتم:بهنام میشه بسه؟توتودنیافقط خودت روقبول داری وبس ولی من مثل تونیستم.بهنام گفت:ولی من نگرانتم.کتابی که دستم بود رومحکم زدم روی پام وگفتم:چه لزومی داره؟خندید ولی معلوم بودعصبی شده گفت:خره...چون دوستت دارم...چون نمیخوام هیچ آشغالی...بازم نذاشتم حرفش روادامه بده ازجام بلند شدم وگفتم:ببین بهنام مرسی ازاینهمه احساس مسئولیتت ولی دیگه بسه من بچه نیستم خودمم میدونم باکیا بگردم باکیا نگردم.خواستم ازدراتاق برم بیرون دستم روگرفت گفت:آنی؟دراتاق باز شدواهوراپسرعمه شهین که حدود11سالش بودباشیطنت گفت:به به...به به میبینم که...بهنام نذاشت اون حرفش روادامه بده گفت:چیکارداری؟اهوراازجدی بودن بهنام کمی خودش روجمع وجورکردوگفت:هیچی فقط خواستم بگم عمه مهین وبقیه منتظرن بیای پایین ببرنت فرودگاه همین.دستم روازدست بهنام درآوردم وگفتم:بریم پایین معطلشون نکن.وبعد خودم زودترازبهنام ازاتاق بیرون رفتم چون نمیخواستم دیگه چیزی درادامه حرفاش بشنوم.اون روزبهنام رفت ترکیه ومن برای بدرقه بالجبازی تمام نخواستم برم فرودگاه که همین باعث ناراحتی مامانی وعمه مهین شد اما برام مهم نبود دلیلی نداشت برم فرودگاه سفرقندهارکه نمیخواست بره.یک ماهی که بهنام ترکیه بودچندین باری تماس تلفنی با ایران داشت ولی چقدراون مدت به من خوش گذشت دائم بابچه هاگردش وتفریح داشتم حتی بچه هاهم ازنبودن بهنام خوشحال بودن ودراون مدت نگران این نبودیم که هرلحظه بااومدن بهنام یا باتلفن بهنام اوقات من وبعداوقات بچه ها تلخ بشه.به جمع ماچندنفری هم اضافه شده بودن که یکیشون ازبچه های پلی تکنیک بودبه نام مجیدبچه باحال وشوخ درعین حال خیلی باکلاس بوددربین حرفهای بچه ها فهمیده بودم قبلا نامزدداشته ولی ضربه بدی ازنامزدش خورده بعدم نامزدی بهم میخوره اونم دیگه هیچ دختری روبه زندگیش راه نداده بود.کلا پسرباحالی بود درعین شوخ طبعی خیلی هم رعایت ادب رومیکردکم کم من شده بودم سنگ صبورش وهمه مسائلش روبرام تعریف کردویک رابطه دوستانه وصمیمی بین مابرقرارشدواین رابطه ای بودکه هردوی مامطمئن بودیم هیچ عشق وعاشقی دربین نیست فقط شدیم سنگ صبورهمدیگه فقط همین.ارتباط تلفنی هم بامن داشت همینطوراس ام اس زدن که دیگه روشاخش بود اصلاگروه ماانگارخوره اس ام اس داشت ویکی ازسرگرمیهامون همین اس ام اس بازی ها بود.بهنام ازترکیه برگشت خیلی روحیه اش تغییرکرده بودمثل این بودکه نتیجه گرفتن ازتحقیقش خیلی براش مهم بوده همه بهش تبریک میگفتن ومنم مثل بقیه تبریک گفتم ولی اصلا برام مهم نبودفقط رعایت ادب روکرده بودم.شب یلدا رسیدوطبق هرسال چون مامانی که بزرگ فامیل بودوبامازندگی میکردهمه فامیل خونه ماجمع میشدن.کلی اون شب به همه خوش میگذشت ازبخوربخورشب یلداگرفته تاشوخی های بچه های فامیل وبزن وبرقص هرچی بگم کم گفتم.آخرشم که فال حافظ گرفتن شروع میشدوعمه شهین که تبحرخاصی دراین مقوله داشت باعث میشد همه جوونهای فامیل دورش حلقه بزنن.دراین میون من گوشیم دستم بودچراکه دائم باید جواب تلفن یا اس ام اس بچه ها به خصوص مجید رومیدادم.وقتی نوبت فال من شداولش همه کلی سربه سرم گذاشتن منم که ازجواب دادن وانمی موندم خلاصه وقتی کنارعمه شهین نشستم گوشیم روروی میزناهارخوری گذاشته بودم.تمام مدتی که عمه شهین برام داشت فال میگرفت وصدای خنده همه مابلندشده بودمن متوجه نشدم که بهنام گوشی من روبرداشته وتمام اس ام اسها روخونده!!!اس ام اسهایی که محض تفریح گاه شدیدا هم عاشقانه بودن!!!ولی این اس ام اسها ازنظرمن ودوستام فقط اس ام اس بودن نه ابرازحقیقت.بعدکلی خنده که فال من تموم شد وتوسروکله چندتا ازپسرعموهام زدم وقتی ازجام بلند شدم دیدم بهنام رومبل کنارهال نشسته وباچهره ای گرفته درحالیکه گوشی من دستشه داره اس ام اسهام رومیخونه.رفتم جلوگوشی روازش گرفتم.همونطورکه نشسته بودخیره به صورتم نگاه کرد.برگشتم وازپله هارفتم بالاوداخل اتاقم شدم اصلا متوجه نشده بودم که دنبال من اومده وقتی برگشتم دراتاق روببندم دیدم پشت سرم ایستاده.گفت:نتیجه سفارش من این بود؟این آقامجیدکی باشن که اینقدرعاشقانه براتون اس ام اس ارسال میکنن؟باطعنه ونیشدارحرف میزدعصبی شده بودم چون ازنظرمن بهنام حق نداشت گوشی من روچک کنه..............پایان قسمت هفتم



داستان دنباله دار قسمت هشتم



کمی نگاهش کردم.خیلی عصبی شده بودم ولی سعی میکردم خودم روکنترل کنم ازرفتارش کلافه شده بودم ودیگه هرحرفش حوصله من روسرمیبرد.دراتاق روبست وبه پشت درتکیه داددستهاش روروی سینه بهم قلاب کرد وخیره به صورتم نگاه کرد.منتظرجوابم بوددرست مثل اینکه یه آدم گنده میخواد ازیه بچه کوچولوبه خاطراشتباهی که مرتکب شده بازخواست کنه.گوشی روگذاشتم روی میزتحریرم وتکیه دادم به میز.باعصبانیت ولی صدایی آروم گفت:خوب؟گفتم:چی خوب؟گفت:این آقامجید کیه؟جواب دادم:یکی ازبچه های گروهمون .عصبی شد دوقدم به سمتم اومدوگفت:مرده شوراون گروهتون روببرن که هرروزیه آشغال روبه عضویت میگیره.گفتم:بهنام گوش کن نه مجید نه هیچکدوم ازبچه هاآشغال نیستن تواگه فکرمیکنی گروه ماآشغاله ومنم قاطیشونم پس تومواظب خودت باش الان که پیش من هستی توروهم قاطی آشغالها کسی نبینه.یک قدم دیگه به سمتم برداشت ودرست مقابل من قرارگرفت فاصله ما خیلی کم شده بود مستقیم به چشمام نگاه کردوگفت:بلبل زبون بودی ولی دیگه داری زبون درازهم میشی...آنی بامن اینجوری حرف نزن...خودت خوب میدونی که هیچ وقت حرف الکی کسی ازمن نشنیده.گفتم:دیگران شاید...ولی الان مدتیه من غیرازچرت وپرت هیچی ازتونشنیدم توفقط زوربلدی بگی اصلا به توچه ربطی داره که کی به گوشی من اس ام اس میده؟ کی بهم زنگ میزنه؟تواگه خیلی غیرت داری بروجلوی دوتاخواهردوقلوی خودت روبگیر که دارن نیاوران روآبادمیکنن.باعصبانیت گفت:آنی درست صحبت کن.جواب دادم:نمیخوام...دروغ که نمیگم...بروبرای اونها تعصبت رونشون بده من خودم حواسم به خودم هست نیازی هم به تو ندارم.صداش کمی بلند شدوگفت:آنی من به موقع به وضع اودوتاهم میرسم ولی الان تویی که برام مهمی.نیشخندی ازروی عصبانیت زدم وگفتم:من اگه نخوام توروی من تعصب داشته باشی یااگه نخوام برات مهم باشم باید کی روببینم؟دراین لحظه گوشیم زنگ خوردخواستم جواب بدم بهنام دادزد:خفه اش کن اون گوشی روداریم حرف میزنیم باهم.بدون اینکه متوجه بشم کی پشت خطمه گوشی روخاموش کردم وگفتم:چته؟اصلا به توچه؟گفت:دیگه شورش روداری درمیاری...اعصابم روریختی بهم امشب.گفتم:به جهنم!به محض اینکه این روگفتم زدتودهنم!!!گوشی ازدستم افتاد کنارمیزتحریرودرهمین لحظه ماندانادراتاق روبازکردوکاملامتوجه موضوع شد.چشمهای مانداناازتعجب گردشده بود وبه بهنام ومن نگاه میکردآروم اومد داخل ودراتاق روبست وگفت:چی شده؟اشکهام دیگه دراختیارخودم نبودن همین طورپشت سرهم بیرون میریختن.گوشی روازروی زمین برداشتم وگفتم:بهنام مرده شورت روببرن...حالم ازت بهم میخوره...اصلا به توچه...دوست دارم هرکاری دلم میخواد بکنم.بهنام گفت:تاوقتی من هستم توهیچ غلطی نمیکنی.مانداناگفت:شمادوتاچرااینجوری میکنین؟الان صداتون میره پایین!!به خداآرش میادبالا ها آنی...بهنام بیا بروپایین تو روخدا تا شربلندنکردین شمادوتا.وبعدمانی دست بهنام روگرفت ودرحالیکه من وبهنام هنوزعصبی به هم نگاه میکردیم بهنام روازاتاق فرستادبیرون بعدخودش برگشت داخل اتاق واومدکنارمن روی تخت نشست.سعی داشتم گریه نکنم ولی اشکام دیگه تواختیارخودم نبودن فقط تند تند سعی داشتم صورتم روپاک کنم.ماندانا گفت:چه غلطی کردی که بهنام رواینجوری آتیشی کردی؟گفتم:مانی بروبیرون تویکی دیگه اعصاب من رونریزبهم.ماندانا ازجاش بلند شد ودرحالیکه داشت ازدرمیرفت بیرون گفت:من که میدونم تودخترلوس ومغروری هستی پس این تویی که مقصری ولی کلی میگم بهت آنا حواست روجمع کن.عصبی شدم وگفتم:تویکی خفه لازم نکرده برای من خانم معلم بشی.هنوزکامل ازدراتاق بیرون نرفته بودکه آرش مانداناروکنارزدواومدداخل کمی عصبی بودولی وقتی دیدمن دارم گریه میکنم آروم شدوگفت:چی شده؟تووبهنام چتون شد یه مرتبه اومدین بالابعدشم اون اومدپایین مثل دیوونه ها رفت خونه خودشون توهم که اینجا نشستی داری آبغوره میگیری؟مانداناگفت:روش زیاده.آرش برگشت نگاهی به مانداناکردوگفت:کی؟بهنام؟مانداناگفت:نخیراین ننرخانوم.وبعدبه من اشاره کرد.آرش گفت:خیلی خوب توبروپایین من خودم میدونم این وسط کی روش زیاده کی هم زیادی حرف میزنه.ماندانا رفت بیرون دراتاق روهم بست.آرش روکردبه من وگفت:آنیتا چی شده؟گفتم:هیچی.آرش نگاهی به من وگوشی که تودستم بودکردوگفت:سرچی بحثتون شد؟دوباره زدم زیرگریه گفتم:بهنام همه اش زورمیگه...همه اش توکارم دخالت میکنه...همه اش...آرش نگذاشت حرفم تموم بشه گفت:ببین آنیتا بهنام بدتورونمیخواددرست مثل من مثل کوروش اگرم یه وقتی چیزی میگه چون مثل ما نگرانته حالااون یه جورهایی این چندسال بیشترباهات بوده وبیشتررورفتارت نظارت داشته برای همینم به خودش این اجازه رومیده که نگرانت باشه ولی اگه فکرمیکنی واقعا حرفاش وکارهاش غیرمنطقیه وواقعاداره اذیتت میکنه من خودم میتونم به راحتی روش روکم کنم ولی فکرنمی...یکدفعه ترس همه وجودم روگرفت میدونستم آرش وکوروش وقتی به خاطرمن یامانداناعصبی بشن چه جهنمی روحالاباهرکی باشه به پامیکنن.ادامه حرفهای آرش رونفهمیده بودم برای همین وقتی آرش گفت:باتوهستم آنیتا!!!میگم نظرت چیه؟کمی خودم روروی تخت جمع وجورکردم.دربازشدوکوروش اومد داخل نگاهی به من کردوگفت:چی شده؟مانی بهم گفت بابهنام حرفت شده!به دوتاشون نگاه کردم دیگه گریه نمیکردم فقط به این موضوع فکرمیکردم یه جوری سروته قضیه روهمش بیارم بنابراین گفتم:چیزمهمی نبود یه بحث کوچیک بودهمین.کوروش باتردیدنگاهی به من وسپس به آرش کرد.آرش باحرکت دست به کوروش فهموند که آروم باشه وبعددرحالیکه کوروش روباخودش ازاتاق بیرون میبردنگاهی به من کردوگفت:آنیتا روحرفهام خوب فکرکن هروقت مشکلی هم داشتی اول به خودم میگی فهمیدی؟باسرحرف آرش روتایید کردم..............پایان قسمت هشتم



داستان دنباله دار قسمت نهم



فردای اون شب وقتی صبح خواستم برم دانشکده نمیدونم ماشینم چه مرگش شده بودروشن نمیشدکوروش وآرش هم خونه نبودن که به دادم برسن.تلفن زدم به شهرام ومریم وگفتم دارن میرن دانشکده دنبال منم بیان.ازدرحیاط که بیرون رفتم هواهنوزکامل روشن نشده بود.درحیاط خونه ءعمه مهین بازشد دیدم بهنام میخوادماشینش روبیاره بیرون وقتی لنگه بزرگ درروبازکردمن رودیدباتعجب نگاهم کردگفت:کجا؟!!هنوزبابت دیشب ازدستش دلخوربودم جواب دادم:هیچ جادارم میرم پارتی نمیبینی؟دیگه افتاده بودم روی دنده بدلجیم وباتوجه به رفتاردیشبش وبدشانسی امروزم درخرابی ماشین یک ذره هم حوصله برام نمونده بودکه باهاش بحث کنم.درحیاط روکامل بازکردواومدطرفم وگفت:خانم پارتی صبحگاهی تشریف میبرن؟خودت رولوس نکن بیاسوارشومیرسونمت.گفتم:لازم نکرده.کمی نگاهم کردوگفت:بازشروع نکن...میگم بیامیرسونمت این وقت صبح ماشین...هنوزحرفش روکامل نگفته بودکه ماشین شهرام واردخیابون شد.بهنام خط نگاه من رودنبال کردوبعدگفت:نخیرمثل اینکه جدی جدی داری میری پارتی صبحگاهی!ماشین شهرام توقف کردمریم بادیدن بهنام ازماشین پیاده شدولی شهرام نه.مریم هیچ وقت ازبهنام خوشش نمی اومدبنابراین بدون اینکه به بهنام نگاهی بکنه روکردبه من وگفت:چطوری خانم خانما؟شب یلداخوش گذشت؟نگاهی به بهنام کردم بعدجواب مریم رودادم:آره جات خالی به خصوص آخرشبش.مریم گفت:حالاچرامثل ماست وایسادی داری نگاه میکنی بیا بریم دیگه.بهنام باصدایی آروم به من گفت:آنی وایسامیرسونمت.درحالیکه به طرف ماشین شهرام میرفتم گفتم:بروبابادلت خوشه من بهشتم باتونمیام.اون روزظهروقتی ازدانشکده برگشتم خونه احساس کردم مامانی مثل همیشه نیست انگاریه حرفی میخوادبزنه انگاریه چیزی شده خلاصه اینکه دائم احساس میکردم خبریه ومن ازش بی خبرم!!!ناهارم روکه خوردم کمی سردردداشتم بنابراین باخوردن یه قرص کنارشومینه درازکشیدم مامانی هم برام بالشت وپتوآوردوخیلی زودخوابم برد.غروب باصدای خنده های اعصاب خوردکن هستی ومهستی دوتاخواهرهای بهنام که همراه با صحبت ماندانا ومامانی بود بیدارشدم اززیرپتوبیرون نیومدم وباغرغربه هستی که ازهمه بیشترسروصدامیکردگفتم:اه مرده شوراون صدات روببرن نمیشه بری خونه خودتون جیغ جیغتم باخودت ببری.درضمن حرف زدن نگاهی به دوتاشونم کردم.دیدم هردولباسهای جدیدی که خریدن وخیلی هم زشت ومثل همیشه جلف بودروپوشیدن ودرست مثل دخترهای عقده ای هی ادااصول درمیارن وازماندانانظرمیخوان مامانی هم این وسط مثل همیشه غرمیزد:این چه مدهایی است آدم وحشت میکنه ولله آخرزمونه.مهستی روکردبه من وگفت:آنی چی این لباس آخرزمون رونشون میده؟به این خوشگلیه.من که ازهستی ومهستی متنفربودم گفتم:خره مامانی منظورش لباست نیست که میگه آخرزمونه ازریخت وقیافه ات میگه که همیشه مثل خردجال صدرنگ میکنی خودت رو.دیدم باخنده وشوخی هجوم آوردن طرف من سرم روکردم زیرپتو.مهستی وهستی درحالیکه سعی داشتن پتوروازروی سرم بکشن شروع کردن به خنده وحرف زدن درحین حرفاشون اینها روشنیدم:چه عروس روداری...عروس به این خری ندیده بودم...مرده شورت روببرن که آدم نمیشی...خاک برسربهنام که عاشق توشده...حواست باشه هاازاین به بعدماخواهرشوهرتیم.باشنیدن این جمله هاکه برام خیلی بی معنی ودرعین حال اعصاب خوردکن بودباجدیت پتوروزدم کنارودرحالیکه هستی ومهستی هنوزداشتن شوخی میکردن دادزدم:خفه...چراچرت وپرت دارین میگین؟هستی گفت:چه چرت وپرتی؟فرداشب میایم برای بله برون جنابعالی کارتووبهنام که خواستگاری هم نمیخوادعجب عروسی شوداین عروسی جونمی جون.چهره من به قدری عصبی وجدی شده بودکه مانداناومامانی کاملا حس کرده بودن وفقط باسکوت به من وهستی ومهستی نگاه میکردن.روکردم به هستی وگفتم:چرند نگوحرف مفت نزن.مهستی گفت:زکی...حالاکه توداری چرت میگی همه قرارهارومامان ومامانی گذاشتن توچیکاره ای؟روکردم به مامانی.مامانی بالافاصله گفت:نه مادرهیچ قراری گذاشته نشده تازه امشب میخواستم به تووآرش وکوروش بگم.ازجام بلندشدم ودرحالیکه پتوروتامیکردم به مهستی گفتم:دست آبجی جونت روبگیرگمشو ازاین خونه بیرون به بهنام هم بگوغلط کرده ازاین فکرهاکرده من وبهنام هیچ صنمی باهم نداریم.مانداناگفت:آنیتابازداری شروع میکنی؟عصبی شدم وگفتم:تویکی دهنت روببندحرف نزن...تواگه شعورداشتی به جای اینکه بشینی به این دوتادلقک بخندی باتوجه به نظرمن نسبت به بهنام اصلا نمیذاشتی این حرفهاپیش بیاد.مانداناگفت:به منچه چراحالابه من گیردادی تواصلا اخلاق درست وحسابی نداری حیفه بهنام به خدا...آدم قحط بوده چشمش توروگرفته؟دیگه جواب هیچکدومشون روندادم پتو وبالشت روپرت کردم وسط هال ورفتم طبقه بالابه اتاق خودم گوشی موبایلم روازکیفم درآوردم وشماره بهنام روگرفتم بعدازچندبوق گوشی روبرداشت:الو؟به به چه عجب...پارتی خوش گذشت؟بدون اینکه سلام کنم گفتم:این مسخره بازی چیه راه انداختی؟گفت:کدوم مسخره بازی؟گفتم:هستی ومهستی این اراجیف چیه درموردفرداشب میگن؟خندیدوگفت:مگه بده؟گفتم:بهنام همین جا تمومش کن توبرای من مثل کوروشی...کجای دنیا دیدی خواهری با برادرش عروسی کنه؟صداش جدی شدوگفت:چرندنگوتوغلط کردی که من رومثل کوروش میدونی چون من توروهیچ وقت مثل خواهرام نمیدونم قضیه فرداشب هم جدیه وسرجاش هست................پایان قسمت نهم.



داستان دنباله دار قسمت دهم



romangram.com | @romangram_com