#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_55




هستی خندید و گفت:خاک برسرت خودشون اومدن...



مهستی تازه متوجه شد که ما برگشتیم وکمی با تعجب به ما نگاه کرد وگفت:ااااا....چه عجب...دوتایی کجا تشریف داشتین که بیخیال همه شده بودین؟



بهنام خندید وگفت:آرش از همه باهوش تر بود...تنهاکسی که تشخیص داد ما کجا بودیم آرش بود......



کوروش رو کرد به من و گفت:آنی چرا گوشیت رو جواب نمیدادی؟میدونی چقدرباهات تماس می گرفتیم؟یا میگفت خاموشه...یا میگفت در دسترس نمی باشد....



یادم افتاد از ظهرکه از دانشکده اومدم بیرون گوشی رو خاموش کرده بودم و دیگه روشن نکردم بنابراین گفتم:ببخشید ازظهرخاموشش کردم بچه ها بهم زنگ نزنن بعد که با بهنام رفتیم بیرون دیگه...



آرش خندید و اومد طرفم دستش رو انداخت دورشونه هام و رو کرد به بقیه وگفت:البته منظورش ازبچه ها دوستان دانشکده ایش هستن ولی خوب وقتی با بهنام رفت بیرون دیگه همه ازنظرش شدن بچه ومزاحم وترجیح داد اصلا دیگه گوشی رو روشن نکنه مگه نه خواهر گلم؟



همه زدن زیرخنده وآرش درحالیکه میخندید چند بارصورتم رو بوسید.



صدای صحبت وخنده ی همه بلند شده بود و کوروش وبهنام هم درحال شوخی با هم شدن.برای لحظاتی حس میکردم توی اون جمع فقط صدای خنده های بهنام رو میشنوم و فقط انگار اون حضورداشت...دلم میخواست لحظه همونجا متوقف میشد و من تمام عمر به تماشای بهنام می ایستادم...به ماشین تکیه داده بود و دائم با کوروش میگفتن ومیخندیدن...صورتش...چشمهاش...صداش...بلندی قدش...شونه های پهنش...جذابیتش...موهای مشکیش...گره کردن دو دستش روی سینه های مردونه اش...تیپ لباس پوشیدنش...نگاههای گاه و بیگاهش درحین حرف زدنش با کوروش به من که پر از عشق ومحبت بود......




romangram.com | @romangram_com