#پاورقی__(جلد_اول_)_پارت_56

برای لحظاتی حس کردم:خدایا.............یعنی اونقدربی رحم شدی که می خوای بازم توی این دنیا من رو با تنهایی وغم وغصه همنشین کنی؟........خدایا........من نمیتونم باورکنم اینقدربخوای نسبت به من بی رحمی کنی.......



توی همین افکاربودم که احساس کردم سرم داره گیج میره دستم رو خواستم به ماشین بگیرم تا ازافتادن خودم جلوگیری کنم ولی کمی دیر اقدام کرده بودم چراکه لحظه ای به خودم اومدم که با زانو افتاده بودم روی زمین و آرش و بهنام سعی داشتن کمکم کنن...کم کم چشمم سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم.



وقتی چشم بازکردم دیدم توی هال خونه ی خودمون روی یکی از کاناپه ها خوابیدم.کوروش وآرش ومامان بزرگ وبهنام هم هرکدوم یک جای هال بالشت وپتوگذاشته وخوابیده بودن.به محض اینکه تکون خوردم دیدم بهنام چشماش رو باز کرد و ازجاش بلند شد.خواستم دستم رو حرکت بدم که سریع دستم رو گرفت و با صدایی فوق العاده آروم که کسی بیدارنشه گفت:مواظب باش...آنژوکت تو رگت زدم...به جایی گیرکنه رگت پاره میشه...



به پشت دستم نگاه کردم دیدم آنژوکت با کلی چسب پشت دستم هستش گفتم:چرا؟



با دو تا دست صورتش رو کمی مالید و بعد کنارم روی کاناپه نشست وبا صدای خیلی آروم گفت:افت شدید فشار داشتی به نوبت چند تا دارو میخواستم به رگت وارد کنم نمیخواستم هی رگ بگیرم ازت برای همین آنژوکت زدم به رگت...می ترسیدم معده اتم به خونریزی بیفته ولی خدا روشکر نشد.



گفتم:ساعت چنده؟



نگاهی به ساعت دیواری که توی آشپزخونه و درمعرض دیدش بود انداخت وگفت یک ربع به چهار....



بعد دیدم سرش رو با دو دست گرفت و شروع کرد به ماساژدادن.گفتم:سرت دردمیکنه؟



صورتش رو به سمتم برگردوند نگاهی پرازمحبت بهم کرد و گفت:آره...ولی مهم نیست...من که حالم از وقتی اون حرفها رو ازت شنیدم عالی عالیه...ولی این حالتهای تو و نگرانی بی خودت که باعث فشارعصبی روت میشه و اینجوری فشارت افت میکنه که به پنج میرسه...باعث میشه حال منم خراب بشه...ببین آنی...دیشب اونقدر به خودت فشارآوردی که بعد از کلی خوشگذشتن به جفتمون اومدی جلوی دراونجوری حالت بهم خورد...ازهمه اینها گذشته...



romangram.com | @romangram_com